زندگینامه شهید هوشنگ آژ

همزمان با تولد حکومت نوپای اسلامی در ام القرای اسلام،سال 1357 در روستای دره اشگفت الیگودرز کودکی زیبا چشم به جهان هستی گشود که او را به نام هوشنگ شناختند و با آداب و سنن اسلامی پرورش دادند.

وی زندگی را در میان یک خانواده عشایری و متدین آغاز کرد و برای فرا گرفتن علوم روز راهی دبستان جلال آل احمد در شهرستان الیگودرز شد.از هر فرصتی بهره گرفت و با جمع کردن دوستان و همکلاسیهای خود در زیر درختان سرسبز و مکانهای امن و آرام به مطالعه و درس خواندن مشغول شد. با جدیت و تلاش فراوان دوره ابتدایی را به پایان برد،سپس برای کمک به خانواده در امرار معاش به کارگری و بنایی مشغول شد.

خوش خویی و مهربانی از خصایص زیبای او بود که همیشه به یاد اطرافیان و خانواده اش باقی خواهد ماند.با خنده های زیبا و هدیه های هرچند کوچک برای تنها خواهر خود و کمک در کارهای منزل به مادر، لحظه های زیبایی را آفرید و از خود به یادگار نهاد.

هوشنگ، عشق به اسلام و احکام متعالی آن را در خانواده و در کنار پدر که همیشه اوقات فراغت خود را با تلاوت قرآن سپری می کرد، در دلش جای داد و با خرید نوحه های انقلابی و حماسی دوران دفاع مقدس، علاقه خود را به حفاظت از حریم مقدس ایران اسلامی ابراز می داشت.

سال 1377 با فرا رسیدن ایام خدمت وظیفه، لباس مقدس سربازی را به تن کرد و به جمع ارتشیان غیور و حافظ مرزهای کشور پیوست. مدت 21 ماه از خدمت وظیفه را در منطقه دهلران سپری کرد و در مقابل نفوذهای شیطانی منافقین از خدا بی خبر چون سدی محکم ایستاد. در آخرین روز از خدمت در حالی که برای گرفتن تسویه حساب آماده شده بود برای خداحافظی از دوستان و به تعبیر خود برای انجام یک ماموریت یادگاری به همراه تعدادی از دوستان خود برای بازرسی خطوط مرزی عازم شد.

1379/6/7 در منطقه دهلران گره اعزامی آنان با مزدوران فریب خورده منافق درگیر شدند و در آن درگیری هوشنگ به همراه سه تن دیگر از همرزمانش به شهادت رسیدند. پیکر پاکش به محل اسکان خانواده داغدارش در روستای سنج منتقل گردید و در میان حزن و اندوه فراوان به خاک سپرده شد.

هوشنگ، در دفتر خاطرات خود چند بیت شعر نوشته بود که همیشه آنها را با خود زمزمه می کرد، گویا خود بخوبی می دانست که پرنده ای است زفتنی و دنیای خاکی بری روح بزرگ او تنگ و محدود است.

مادرم چشم به در خانه مینداز که دگر باز نگردم

آن روز که از خانه قلبت بروم،دگر باز نگردم

مادرم،گر تابوت مرا بدوش بگیرند

مادر،تو مزن بر سر و سینه که دگر باز نگردم

مادرم،گر دوست بپرسد که هوشنگ کجا رفت؟

آسوده بگو رفت به جایی که دگر باز نگردد

روحش شاد و یادش گرامی