یاد شهیدان 🌹

شهدا را فراموش نکنیم

شهیده دیانا کاکاوندی دانش آموز سال آخر دبیرستان - خرم آباد

  • ۱۳:۵۵

شهیده دیانا کاکاوندی -خرم آباد

نام: دیانا

نام خانوادگی: کاکاوندی

نام پدر: حبیب الله

محل تولد: خرم آباد

تاریخ تولد:1348/5/22

محل شهادت::خرم آباد لرستان

تاریخ شهادت:1365/10/23

علت شهادت: بمباران شهر خرم آباد توسط هواپیماهای دشمن بعثی

گلزار شهدای خضر - خرم آباد 

صفحه شهید در نوید شاهد

زندگینامه شهید دیانا کاکاوند
به نام خدای شهیدان دشت کربلا که با شهید شدن آنها اسلام شیعه بر جای ماند
امام خمینی (ره) می فرماید: شهیدان قلب تاریخ هستند.
شهیده دیانا کاکاوندی دانش آموز سال آخر دبیرستان صدر خرم آباد در 22 مردادماه سال 1348 در شهر خرم آباد در یک خانواده مذهبی و متدین دیده به جهان گشود. دیانا فرزند آخر خانواده بود. از همان اوان کودکی خیلی بچه ی زیبا و دوست داشتنی بود. همه او را دوست داشتند. دیانا چهار ساله بود که پدرش از دنیا رفت و مادر دیانا که آن موقع ۳۵ سال بیشتر نداشت سرپرستی فرزندانش را به عهده گرفت.
دیانا وقتی وارد مدرسه شد در دبستان پروین واقع در کوچه باغ فیض پیش منزل خودمان درس می خواند. از همان ابتدا بسیار مومن بود و دانش آموز زرنگ و بااستعدادی بود. از همان ابتدا قرآن را یاد گرفت. نمازش هرگز به قضا نمی رفت. حجاب را همیشه رعایت می کرد. همه او را دوست داشتیم من که خواهر بزرگتر بودم همیشه چیزهایی از او یاد می گرفتم بسیار مودب بود. در دوران راهنمایی همیشه مورد تشویق دبیران قرار می گرفت. بیشتر نمره های او ۲۰ بود. دبیرها همه او را دوست داشتند. می گفتند شاگرد مؤدب، زرنگ و مؤمنی است. وقتی وارد دبیرستان شد اصلاً بیشتر به حجابش، نماز و قرآن و درسش اهمیت می داد. بسیار قلب رئوفی داشت. دانش آموزانی که در درس ضعیف بودند می ماند در مدرسه تا به آنها درس یاد بدهد. همیشه با خدا راز و نیاز می کرد. آنقدر با خدای خودش بود پیش ما نبود. می گفت پیش شما بیایم ممکن است باعث غیبت بشود. بعضی موقع ها می دیدیم کم غذا می خورد و غذای خود را می گذاشت داخل ظرفی و به مدرسه می برد. یک روز من از او سوال کردم که چرا این کار را می کنی؟ مگه در منزل غذا نمی خوری؟ گفت آبجی یک محصل هست وضع مالی ضعیفی دارند غذا را می برم مدرسه و با هم می خوریم. طوری که ناراحت نشود.

وقتی که جنگ تحمیلی ایران و عراق شروع شده بود می گفت ای کاش من پسری بودم و به جبهه می رفتم و شهید می شدم. مادرم می گفت دیانا به خدا من تو را به یتیمی و بدبختی بزرگ کرده ام. می گفت مادر مگه خون من از این همه جوان رنگین تر است.

به خدا الان که دارم این خاطره ها را برای شما می نویسم انگار قلبم را کسی فشار می دهد. مرگ او خیلی برای ما سنگین بود. ولی مادرم همیشه می گوید انسان چیزی را که در راه خدا و اسلام هدیه می دهد غصه نمی خورد. دیانا همچون فرشته ای سبکبال به ملکوت اعلی پیوست. روحش شاد و راهش پر رهرو و یادش گرامی باد.
او مانند گلی بود که گلبرگ هایش روی سنگ فرش خیابان درب استانداری پراکنده شد. دیانا نم نم باران را خیلی دوست داشت. وقتی باران می آید براش فاتحه می فرستم و یادش را گرامی می داریم.


مروی به شهادت گل پرپر شده شهیده دیانا کاکاوندی 

من خواهر بزرگتر دیانا آموزگار ابتدایی دبستان شهید چاغروند بودم. روز ۲۲ دی ماه بود. من رفتم مدرسه گفتند که بروجرد بمباران شده است. من هم غروب رفتم پسرم را بیاورم دیدم مادرم ناراحت نشسته انگار که می خواهد یک اتفاق بیفتد. دیانا مشغول درس خواندن بود. گفتم مادر امروز بروجرد را بمباران کرده حتی یک مینی بوس را هم بمباران کرده و همه از بین رفته اند. بیاید برویم خارج از شهر . دیانا گفت: آبجی فردا یک امتحان دارم بگذار فردا امتحانم را که دادم همه با هم می رویم. دیانا رو به من کرد و گفت آبجی دیشب خواب دیدم که خرم آباد بمباران شده و دو تا کبوتر سفید آمدند و دو تا دست مرا گرفتند و به طرف آسمان بردند. ما حرفی نزدیم !

من آمدم به منزل خودمان. برق ها قطع شدند دوباره رفتیم سراغ آنها، گفتند نه صبر کن تا فردا ، بگذار فردا. صبح حاجی رضا برادرم خودکارهای او را قایم می کند، می گوید امروز خطرناک است نمی خواهی به مدرسه بروی. می گوید می روم خودکار از دوستم می گیرم. خواست خدا همین بود. خلاصه فردا من ساعت نزدیک یازده بود سفره انداختم به احسان گفتم مادر بیا غذا بخوریم تا من ترا پیش مادرم ببرم و خودم بروم مدرسه. یک دفعه صدای هواپیما آمد ، بمباران شدیم. بعد از 5 دقیقه حاجی رضا برادرم آمد گفت دیانا اینجاست؟! گفتم نه، محمود آمد بابای احسان ، مادرم آمدند گفتم دیانا کجا بوده گفت: دیانا رفته مدرسه حالا مدرسه سالمه ولی در استانداری بمباران شده می گویند چند دانش آموز هم از بین رفته همه با گریه و زاری رفتیم طرف بیمارستان. گفتند نه اینجا نیست. رفتیم منزل لعبت نادی پدرش گفت لعبت هنوز نیامده. رفتیم منزل آقای جزایری مرحوم پدرش خدا آن را بیامرزد ناراحت گفت:ما هم داریم سراغ نازیلا می گردیم.

خلاصه دوباره آمدیم بیمارستان عشایر. همین طور که گریه و زاری می کردیم یک پرستار گفت:خانم سراغ کی می گردید گفتیم که دیانا ۱۸ ساله ظهر نیامده خانه هرچه می گردیم او را نیست. گفت چند تا دانش آموز داخل سردخانه هستند بیایید نگاه کنید. رفتیم در سردخانه را که باز کرد دیدیم دیانا با همان لباس دبیرستان مقنعه در سرش انگار که خواب بود. گفتم خانم پرستار خواهرم نمرده زنده است. به خدا خوابیده. مادرم گفت این قدر بی تابی نکنید خودش این راه را دوست داشته. شهادت آرزویش بود. یادش گرامی باد. یادش هرگز از خاطرمان نمی رود. دیانا یک فرشته ای بود. از اینجا لازم است که از تمام کارکنان بنیاد شهید تشکر و قدردانی کنیم که در آن موقع چه قدر ما را دلداری می دادند و الان هم همیشه به یاد آنها هستند سپاسگذاریم.


اگر چون لاله خود را چیده بودم/ خدا را در شهادت دیده بودم
ولی ماندم که در حسرت بمیرم/ چه می شد من کمی فهمیده بودم
شهیدان را به نوری ناب شویند/ میان چشمه ی مهتاب شویند
شهیدان خود ز پاکی همچو آبند/ شگفتا آب را با آب شویند
خداوند انشاءالله اجر خیر به تمام دست اندرکاران بنیاد شهید بدهد.

 

خاطرات شهید دیانا کاکاوند به نقل از مادرش
دیانا کاکاوند سال چهارم راه دانش و در هلال احمر هم فعالیت می کرد. مادرش زنی آرام و صبور بود. خودش تنها زندگی می کرد. می گفت تنها نیستم یاد دیانا همیشه با من است. دیانا دختری زرنگ و باهوش بود. در دو سالگی پدرش را از دست می دهد و مادرش او و برادرها و خواهرش را با سختی بزرگ می کند. مادرش می گوید او همیشه به کسانی که در درس شان مشکل داشتند کمک می کرد.
همه بچه های کلاس او را دوست داشتند. دبیرانش او را یک نابغه می خواندند. یادم هست در سال ۵۷ اوایل انقلاب وقتی در تظاهرات خیابانی شرکت کرده بود ناگهان گاز اشک آور انداخته بودند و او مجروح شده بود. وقتی با برادرش رضا او را به بیمارستان بردم او را مداوا نکردند خیلی التماس کردم ولی دکتر کشیک می گفت همین ها هستند که می خواهند رژیم شاهنشاهی را برکنار کنند. هرچه التماس کردم فایده ای نداشت.

او را برداشتم به داروخانه بردیم. داروخانه تخت جمشید و گریه کنان گفتم بیمارستان او را قبول نمی کند و می گویند تا شب می میرد. تو را به خدا نگذارید دخترم از دستم برود. در آن لحظه پزشک داروخانه آمد و ما را راهنمایی کرد.پشت داروخانه و یک آمپول به او زد و گفت امشب باید تا صبح نخوابد تا خطر رفع شود. از او بسیار تشکر کردم. و دیانا را با برادرش آوردیم خانه. برادرش بسیار با او وابسته بود. یادم هست آن شب تا صبح بیدار ماند و گریه می کرد. وقتی صبح شد و دیانا حالش خوب شد خدا را شکر کردم و به او گفتم دیگه نرو. در خانه بمان و او می گفت نه مادر نباید جا بزنیم باید برویم و پافشاری کنیم تا این انقلاب پیروز شود.
آن موقع برادرش خلبان بود در تهران خیلی زود آمد تا شنیده بود که دیانا مجروح شده می خواست او را با خود ببرد ولی او نرفت می گفت خوب شده ام و او زخمی های زیادی را با خود برد تا در تهران معالجه شوند.
دیانا دختری محجب، باایمان و بسیار خیر بود. یک خانمی در خانه ما کار می کرد و دختری به سن دیانا داشت یادم می آید وقتی برایش لباسی می خریدم بعد از چند روز می دیدم هنوز هم همان لباس کهنه را بر تن می کند. می گفتم نادیا پس لباسی که خریدم چرا نمی پوشی؟ می گفت دادم این خانم ببرد برای مژگان. او هم یتیم است گناه دارد. همیشه دست به خیر بود و کمک مردم می کرد.
روزهای آخر که دیگر شهر خالی شده بود به خاطر بمبارانهای پیاپی هرچه به او می گفتم دیانا بیا برویم خارج از شهر ولی او نمی آمد.می گفت مادر ما باید بمانیم و پافشاری کنیم.اگر هم شهید شدیم که چه بهتر.ما نباید خانه و کاشانه مان را رها کنیم و برویم تا دشمن احساس پیروزی کند.یادم هست همان روز آخر برادرش خیلی به او گفت به مدرسه نرو کسی آنجا نیست.در خانه بمان تا بعدازظهر از شهر خارج شویم ولی او نماند گفت باید بروم چند تا هم کلاسی دارم باید به آنها در درسهایشان کمک کنم و رفت من هم برای خرید به بازار رفتم تا مایحتاجی بخرم و بعدازظهر از شهر خارج شویم. ناگهان شروع به بمباران کرد من در چهارراه بانک بودم دیگه همه جا راه بندان شد گفتند استانداری را زده برای دیانا نگران بودم با هر بدبختی بود خودم را رساندم به مدرسه اما مجروحین را به بیمارستان منتقل کرده بودند.وقتی به بیمارستان رسیدم همه می خواستند مانع من شوند و مرا آرام کنند اما وقتی وارد سردخانه شدم دیدم دیانا آرام و ساکت خوابیده. او مرا خیلی زود تنها گذاشت. هنوز اول جوانی اش بود. همه می گفتند دیانا اگر شهید نمی شد یکی از نوابغ کشورمان بود. بسیار باهوش بود بلکه دیانا با چند تن از دوستان صمیمی خود از جمله سیده زهرا رحیمی، نازیلا جزایری و طاهره جافری و لعبت نادی به درجه رفیع شهادت رسیدند و به آرزوی همیشگی خود رسیدند.
آنها در روز وفات حضرت فاطمه (س) شهید شدند من مطمئن هستم خانم فاطمه زهرا (س) آنها را شفاعت می کند.

منبع: زنان شهید

امیر سرتیپ خلبان محمدابراهیم کاکاوندی از خلبانان نیروی هوایی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بسم رب الشهدا

برای معرفی شهدا

و زنده نگهداشتن یاد شهدا

و ادامه راه آنان

« شهید بلاگ »

یاد شهدا را فراموش نکنیم تا راه شهدا را گم نکنیم.
پیوندها
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan