یاد شهیدان 🌹

شهدا را فراموش نکنیم

قسمت هایی از زندگینامه شهید حاج جواد آزما ، بروجرد

  • ۲۳:۲۱

شهید حاج جواد آزما - بروجرد

شهید جواد آزما

کد ایثارگری: 6500337 نام پدر: محمدحسین محل تولد: ایران ، استان قم ، شهرستان قم ، تاریخ تولد: 1319/01/03 شغل: بسیجی تحصیلات: دیپلم تاریخ شهادت: 1365/02/30 محل شهادت: حاج عمران

سامانه ملی شهدا ، نوید شاهد 

نماهنگ شهدای آزما و کاوند - بروجرد .mp4

 شهید حاج جواد آزما در شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود . وی در خانواده مذهبی پرورش یافت و با الهام از طریقت مذهبی مراحل سیر و سلوک را پشت سر نهاد و توفیق عظیم حج را به جان و دل خریدار شد، موسم حج با حاجیان ابراهیمی ردای احرام پوشید و در خانه خدا عهد و پیمانی بست که خود خدا او را از زمره بندگان شایسته ای قرار داد تا عهد و پیمان را تمام و کمال به جای آورد و آن عهد جز رسیدن به محبوب نبود که در داستان شهادت خلاصه می شد و سرانجام در ۳۰ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی حاج عمران به شهادت رسید .

و این شهید از جمله شهدایی بود که پیکر نازنینش سالیان سال بر دشتهای تفتیده میهمان بود .

در آخر با ذکر جمله ای از وصیتنامه اش یادش را گرامی می داریم .   

«ما مثل کوه هستیم و به ندای امام لبیک می گوییم و برای خود بهانه

جویی نمی کنیم »

قسمت هایی از زندگینامه شهید حاج جواد آزما

روایتی از 8 سال گمنامی پدر و لحظه وصال

آنچه در ادامه می خوانید روایت محمد حسن آزما، فرزند شهید جواد آزما از چگونگی پایان 8 سال گمنامی پدرش و لحظه وصال خانواده با اوست:

سال ۷۳ و پایان ترم دوم دانشگاهم بود، بعد از غروب آفتاب داخل اتاق خوابگاه با چند نفر از هم کلاسی هایم نشسته بودم، احساس کردم کسی پشت درب اتاق ایستاده ولی در نمی زند. درب اتاق را باز کردم , با تعجب دیدم محمد رضا پسرعمه ام است. این حضور او در آنجا اصلا طبیعی نبود ولی من به خاطر علاقه ای که به او داشتم اصلا فکر نمی کردم که او برای دادن خبر مهمی آنجا آمده باشد. 

پس از احوال پرسی هر چه اصرار کردم داخل اتاق نیامد و به من گفت با دوستم آقای رضایی آمده ام که او پایین خوابگاه منتظر است و من به قصد دعوت او به اتاق با محمد رضا به پایین رفتم. آقای رضایی را از قبل می شناختم، او با من آنقدر صمیمی نبود که بخواهد به دیدار من بیاید. در حال تعارفات بودم که آنها گفتند: خبر داری چند روز پیش ۵۰۰ شهید را در تهران تشییع کرده اند . در ادامه خبر بازگشت پدرم در میان آن شهدا را دادند ...

کلمات گفته می شد ولی این بند بند وجود من بود که از هم باز می شد، یک لحظه به خودم آمدم و دیدم همه وجودم اشک و لرزش است و در میان حلقه دوستان هم اتاقی و دلداری و هم دردی آنان مشغول جمع کردن وسایلم هستم. به هر شکل با محمد رضا و آقای رضایی با موتور سیکلت به خانه ی عمه ام رفتیم، وجودم بی حس شده بود و اشکهایم با شتاب سرعت موتور از گوشه های چشمم به بیرون پرتاب می‌شد. آن شب باید در خانه عمه ام در تهران می ماندم و چه سخت بود ولی چون یک هم درد یعنی عمه ام پیشم بود اندکی برایم آرامش به همراه داشت.

فردا بعد از اذان صبح برای رفتن به بروجرد به ترمینال جنوب رفتم و سوار اتوبوس شدم. بین راه تصمیم گرفتم در دفترچه یادداشتی که همراهم بود برای پدرم حالاتم را بنویسم تحت عنوان نامه ای به بهشت. بماند که چه بر من گذشت و این مسیر ۶ ساعته اصلا قصد تمام شدن نداشت. دلهره من از برخورد با مادرم ونگرانیم برای حال او بسیار بود، چون میدانستم سختی هایی که مادرم در این ۸ سال گمنامی پدرم کشیده است چقدر زیاد بوده و اکنون می ترسیدم که مبادا صبرش تمام شود.

 به خانه رسیدم و تصمیم گرفتم حتی یک قطره اشک هم نریزم تا مبادا مادر و خواهر و برادرانم که حالا من باید سنگ صبورشان باشم در وجودم ضعف ببینند. لحظه دیدار با مادرم چه گذشت! سعی می کردم خودم را جدی و محکم نگه دارم ولی خدا می داند چگونه بودم و او که عواطف مرا می شناخت پشت سر هم مرا دلداری میداد. بگذریم ...

 

هر چند که همه اطرافیان دلشان به حال ما می سوخت و فکر می کردند که گریه های ما فقط از روی غم فراق است ولی شوق دیدار را در وجود ما نمی دانستند، لحظه ای که باید پدرم را ملاقات می کردم نزدیک می شد. تا آن لحظه از او یک بدن کامل را تجسم می کردم که تصمیم داشتم خودم را در آغوشش رها و وجود تشنه ام را سیراب کنم، بالاخره لحظه وصال حاصل شد و حالا من، مادر، برادران و خواهرم به نوبت و با چه لذتی این چند تکه استخوان را در آغوش می کشیدیم، می بوییم ومی بوسیدیم ... مادرم به ما می گفت: «اینم باباتون که هر روز وشب منتظرش بودید». وما پس ازهشت سال پدر را با تمام وجود احساس می کردیم. بعد از مادرم نوبت وداع من شد. زنان فامیل او را با حالتی بسیار غم بار دلداری میدادند و از محل تابوتها بیرون می آوردند.

نمی دانم چگونه بنویسم آن لحظه را و آیا اصلا باید نوشت و می توان نوشت؟ چه می دیدم؟ پارچه سفید به شکل کفن ولی اندازه طول آن شاید بیشتر از ۸۰ سانتیمتر نبود عرض آن شاید ۱۰ سانت نبود. یعنی این پدرم است که اکنون ... بی اختیار پارچه را کنار زدم، باورم نمی‌شد، امید آغوشش حالا به رویا تبدیل شده بود. چند تکه استخوان شکسته ... همیشه فرزند سبک و کوچک است و پدر، بزرگ و قوی وتنومند و اکنون من و برادران کوچکترم وخواهرم چه راحت و بدون سختی وجود پدر را به آغوش می کشیدیم. آری پدرم در راه معبودش عاشقانه همه وجودش را قربانی کرده بود و اکنون ما فقط چند تکه استخوان شکسته و به جا مانده از او را پذیرایی می کردیم. آن شب چه احساس عجیبی داشتم. تمام وجودم در یک آرامش از اینکه، پدرم اکنون در نزدیکی ماست ولی غم اینکه وجود رشید پدرم را در چند تکه استخوان خلاصه دیده بودم و صبح روز بعد، نمیدانم که چه بر ما گذشت زیرا به زمان یک فراق که دیگر امیدی به دیدار در آن نبود نزدیک میشدیم. سعی کردم در نزدیکترین وضعیت به پدرم در میان جمعیت باشم.

 وقت خاکسپاری دیگر نتوانستم به کسی اجازه همراهی با پدرم در این آخرین لحظات را بدهم. با تمام وجود وارد قبر شدم و کفن پدرم را در میان قبر گذاشتم هر چند که همه وجودم در حال در هم شکستن بود و گریه امانم را بریده بود، ولی وقتی متوجه ورود شخص دیگری به داخل قبر شدم گریه ام را خوردم چون قرار بود من سنگ صبور او باشم. آری، حسین برادر کوچکترم که آن موقع ۱۷ ساله بود با چهره ای بسیار معصوم وارد قبر شد، او به کمک من آمده بود و اراده وداع آخر کرده بود. این منظره مرا بی تاب تر کرد ولی دیگر من نقش همان سنگ صبور را باید ایفا می کردم. آری من و حسین به کمک هم زیباترین لاله زندگیمان را در گلستان کاشتیم و اکنون پس از سالها لذت و عطر آن گل هنوز در دستانمان موج میزند. زیبایی آخرین دیدار من و حسین برادرم با پدر قابل توصیف نیست و چقدر جای مادر و محمد و علی برادرانم و تنها خواهرم خالی بود در این لحظه کوتاه ولی زیبا. و وقتی که تمام وجودمان را با خاک از ما پنهان می کردند، بر حسب تکلیف من باید وصیت نامه پدر می خواندم، هر چند برایم بسیار دشوار بود.

 

اطرافیان مرا در بالای قبر قرار دادند و باید می خواندم. آری ساعاتی قبل چند بار وصیت نامه پدرم را مرور کرده بودم ولی آن لحظه بسیار برایم نوشته ها نا خوانا می آمدند یک جمله می خواندم و به پایین نگاه می کردم که خاکها را بر روی عزیزترینم می ریختند و هر خاکی روی پدرم ریخته می شد، با تمام وجود احساس می کردم که همان خاکها بر چشمان من ریخته می شود و بر وجود من می نشیند، با تمام وجود چشمانم را باز کرده بودم و تمام هوشیاری خود را جمع می کردم. گریه امانم را بریده بود وصدای گریه اطرافیان نیز و من باید از میان اشکها، نوشته ها را می دیدم پاهایم سست شده بود وبه شدت می لرزید ولی باید ممنون دوست و فامیلم مرتضی باشم که پاهایم را محکم گرفته بود تا شکسته نشوم ، شاید میخواست دوستیش را با تمام وجود به من ثابت کند و کمکم کند تا کار را به پایان برسانم. آخرین کلمات را می خواندم در حالی دیگر گوشهایم نمی شنید و قتی آخرین کلمه را خواندم دیگر چشمانم هیچ ندید و از هوش رفتم.

مراسم تمام شده بود وبه شب نزدیک و نزدیکتر می شدیم، شک نداشتم که این غم مرا زنده نمی گذارد. هر چه می گذشت قلبم سنگینتر می شد و من حس عجیبی پیدا می کردم. مطمئن بودم طاقت و صبرم در حال تمام شدن است. چون می دانستم که پیش پدرم می روم احساس خوبی داشتم و به کسی چیزی نمی گفتم. اصلا متوجه اطرافم نمی شدم ولی شاید این بغض هر کسی را متوجه من می کرد. در این حال عمویم، که حالا وجودش بیشتر به من آرامش میداد، با مهربانی مرا به خانه خودشان برد تا شاید وضعیت روحیم بهتر شود شاید او هم ترس از حال من داشت. اصلا نمی دانم که چگونه و در چه شرایطی و با چه وسیله ای به خانه ایشان رفتم. مطمئن بودم که امشب آخرین شب عمر من است و یقین داشتم که این سنگینی، ضربان قلبم را متوقف می کند ولی همه گریه هایم به بغض تبدیل شده بود واین سنگینی را بیشتر می کرد. از عمویم خواهش کردم که آن شب در اتاق شهید حامد پسر عموی بسیار عزیزم که در همان سال 65 پس از مفقودالاثری پدرم در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیده بود، تنها باشم. این اتاق برایم دنیایی خاطره بود چه در زمان حیاتش که من خیلی این اتاق را دوست داشتم و چه بعد از او که من آرزویم رفتن به آن اتاق بود و دیدن عکسهای او و نجوا کردن با او ... بگذریم.

 

وقتی وارد اتاق شدم بی تاب بودم. احساس می کردم که باید کاری بکنم ولی نمی دانستم این آخرین لحظات زندگیم را چگونه بگذرانم. دیگر امیدی نداشتم یک لحظه حس عجیبی مرا فرا گرفت، نمی دانم خودم به فکر مصیبتهای حضرت رقیه افتادم یا عمو ویا همسر صبورش برای دلداری مرا به یاد آن انداختند.

بی اختیار به سمت سجاده نماز رفتم و آنرا پهن کردم کتاب دعایی را برداشتم و به دنبال زیارت عاشورا گشتم. آری پدرم هرروز صبح با نوایی دلنشین زیارت عاشورا میخواند و من سعی می کردم با همان لحن زمزمه کنم. بدون شک هر کلمه ای راکه می خواندم مرا آرام وآرام تر می کرد و فقط در ذهنم بچگی و کوچک بودن حضرت رقیه و بزرگ بودن مصیبت پدرش امام حسین (ع) را می گذراندم. آری احساس می کردم که دارم شفا می گیرم . قلبم سبک میشود وقتی به سجده آخر زیارت رفتم در همان حال از شدت آرامش دیگر خستگی بر من غلبه کرد و به خواب رفتم.

زنده ماندنم را مدیون حضرت رقیه (س) هستم.

فاش نیوز

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بسم رب الشهدا

برای معرفی شهدا

و زنده نگهداشتن یاد شهدا

و ادامه راه آنان

« شهید بلاگ »

یاد شهدا را فراموش نکنیم تا راه شهدا را گم نکنیم.
پیوندها
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan