- سه شنبه ۱۷ مهر ۰۳
- ۰۰:۲۹
شهید قرآنی
شهید اکبر فتح الهی مطلق
نام پدر: عزت الله
تاریخ تولد:1346/9/4
محل تولد: الشتر
تاریخ شهادت:1363/12/23
محل شهادت: شرق دجله
مزار : الشتر - گلزار شهدای روستای کرت آباد
زندگینامه
سال هزاروسیصدوچهل وشش، در «الشتر» به دنیا آمد. چون شغل پدرش درجه داری بود، به استان لرستان منتقل شد و در شهرستان الشتر رشد نمود. وارد مدرسه شد و تحصیلات ابتدایی و راهنمایی خود را پشت سر نهاد. وقتی که تقربیا"به سن بلوغ رسید، درس را رها کرد و گفت:
- جبهه نیاز به بسیجی دارد!
به جبهه رفت. چند بار به مرخصی آمد وگفت:
- تا زمانیکه جنگ هست، ما هستیم؛ مگرآن زمانیکه پیروز شویم.
دارای اخلاق و رفتاری پسندیده بود. همیشه به اقوام و سالمندان سرکشی میکرد. به پدرش تاکید میکرد که:
- شما درجه دار هستید؛ مبادا از روی کینه یکی را متهم کنید و باید از روی حق رفتار کنید.
در عملیات «بدر» که شب قبل از شروع عملیات، در یک تیم تخریبچی ماموریت خود را به اتمام رسانده بود، با اصرار در شب دوم، در عملیات شرکت کرد. هنگامی که در حال پیشروی بود، به وسیلۀ ترکش مزدوران کوردل، به شهادت رسید.
راوی: همرزم شهید
هشت، نُه ماه، از عملیات خیبر میگذشت، مأموریتی به ما محول شد که میادین مین را پاکسازی کنیم. حدود هشت روز طول کشید، تا میدان را پاکسازی کردیم. حدود سه ماه از این ماجرا میگذشت. وسایل را برای انجام ماموریت که همان عملیات بود، آماده میکردیم تا این که زمان عملیات فرا رسید و گفتند:
- واحد تخریب، نباید در عملیات شرکت کند!
بچه ها آنقدر گریه کردند و دست به دعا برداشتند که خداوند تبارک و تعالی، توفیق شرکت در این عملیات را به ما عطاء کرد.
سوار قایق شدیم و رفتیم در کمینی از پاسگاههای مرزی، واقع در آبهای «هورالعظیم»، نماز را آنجا خواندیم. سوار قایقها شدیم. حدود دو شبانه روز پارو زدیم، تا به منطقۀ عملیاتی رسیدیم. اکبر در این مدت همیشه ذکر میکرد و دعا و نماز میخواند؛ تا اینکه به منطقۀ عملیاتی رسیدیم. به یاری خداوند، نیمه های شب بود که خط را شکستیم. عده زیادی از عراقیهای خواب آلود را به خاک و خون کشاندیم. در پشت جاده ای که تنها جادۀ منطقۀ خشکی بود، زمین را سوراخ کردیم و در آن نشستیم. در این مدت، من اصلاً دوست نداشتم، لحظه ای از اکبر جدا شوم. همیشه در کنار او بودم. در یک سنگر با هم بودیم. در این مدت، دو روز که اکبر زنده بود، با من در سنگر شوخی میکرد و میخندید. با این همه تیروترکش و خمپاره که مثل باران بر سر ما میآمد، اکبر همیشه آرام بود و ذکر خدا را میکرد. آنقدر مهربان بود که هر وقت اسیر می گرفتیم، اکبر با خوشحالی و مهربانی به نزد او میرفت و به آن اسیر دست میداد و سلام میکرد.
غروب روز چهارشنبه، بیست و دوم اسفند سال هزاروسیصدوشصت وسه، ماموریتی برای انهدام یک پل به ما دادند. دوبار تا نصفۀ راه رفتیم، گفتند:
- موقع آن نرسیده، برگردید!
برگشتیم. در این مدت هیچوقت اکبر را تنها نمیگذاشتم. همیشه دستم در دستش بود. بار سوم که خواستیم برویم، اکبر در سنگر خوابیده بود، صدایش کردم:
- بیدار شو! میخواهم با هم بریم.
گفت:
- کجا؟
گفتم:
-میخوایم بریم جلو!
اکبر گفت:
- هنوز نمازم رو نخوندم.
گفتم:
- هیچکدوم نماز نخوندن.
گفت:
- هان! پس نماز ...؟
گفتم:
- تو پاشو بریم!
اکبر نمازش را خواند. آمد بیرون سنگر تا وسایل را به کمر ببندد و اسلحهاش را بردارد و برویم، من با اینکه چیزی از او دور نشده بودم ناگاه خمپارهای در هشت، نُه متری ما در آب افتاد. صدای عجیبی گوشم را به لرزه درآورد. صدا زدم:
- اکبر! اکبر!
هرچه او را صدا زدم، جوابی نشنیدم. نگاه کردم، دیدم اکبر، روی سیمخارداری افتاده. باعجله خودم را بر بالینش رساندم. دیدم که هیچ حرفی نمیزند. دستم را به روی قلب پاکش گذاشتم. قلبش کمی میزد. بعد از ده دقیقه به لقاءالله پیوست.
در آن موقع، دشمن آنقدر آتش خود را شدید کرده بود که نهایت نداشت. با چند نفر دیگر، جسد اکبر را بر روی برانکارد گذاشتیم و به علت نبودن سنگر او را در کنار یک سنگر دیده بانی که مال عراقیها بود، گذاشتیم. چیزی نبود که روی او بکشیم. تنها یک پتو داشتیم. پتو را روی او انداختم وآن قدر گریه کردم که چشمانم دو دو میزد.
سنگرها پر از آب شده بود. از شدت سرما، به خودم می لرزیدم. شب را به صبح رساندم. وقتی سنگر خالی شد، اکبر را میدیدم و بدنم آتش می گرفت و میرفتم سر او را بلند میکردم و صورتش را می بوسیدم. در حدود ساعت یازده صبح بود که دستور عقب نشینی را برای ما صادر کردند. من هم سوار یک قایق شدم و چندمتری رفته بودم که یادم آمد اکبر را نیاورده ایم. از قایق پریدم. هرچه صدا زدند:
- بیا شهید میشی!!!
حرف کسی را گوش نکردم. رفتم پهلوی اکبر نشستم. با خود سوگند یاد کردم که باید جسد او را بردارم و به عقب بازگردانم؛ یا اینکه من هم باید در کنار او به خون خودم بغلتم.
ناگاه دیدم که تانکهای عراقی صحرا را اشغال کرده اند. یکدفعه صدای قایقی آمد، کنارم ایستاد و با هم اکبر را به عقب بازگرداندیم.
راوی: مادر شهید
عراقیها به آبادان حمله کردند. او چهارده سال بیشتر نداشت. پدرش به جبهه اعزام شد. هنوز یک ماه از رفتن پدر، به جبهه، نگذشته بود که شب و روز به من میگفت:
- می خوام برم به جبهه!
من هم با این تصمیم، مخالفت میکردم. از او میخواستم که درسهایش را بخواند؛ ولی اصرار میکرد و قسمم میداد تا این که من راضی شدم و او را به بسیج بردم و از دوستش خواستم نام او را برای اعزام به جبهه بنویسد؛ اما آنها به خاطر این که سن او کوچک بود، از رفتنش ممانعت کردند.
شب اول ماه رمضان بود، با هم سحری خوردیم. گفت:
- مادر! من میخوام، نماز صبح برم مسجد.
رفت؛ اما تا ظهر نیامد. نزدیکی های ظهر به ما خبر دادند که او به جبهه رفته. سه، چهارماه، یک بار به مرخصی میآمد. آن هم برای یک هفته. هر وقت به خانه میآمد، من از شوق و از روی محبتی که به او داشتم بهترین غذاها را برایش درست میکردم؛ ولی او میگفت:
- مادرجان! غذای ساده درست کن، اسراف نکن! خرمایی، حلوایی به من بدی، من راضی ام.
مدتی که به مرخصی میآمد، تمام وقتش را به خواندن قرآن و نماز سپری میکرد. به بازدید دوستان و آشنایان میرفت و جمعه را هم روزه میگرفت.
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم.
با درود و سلام، به پیشگاه و محضر صاحب الزمان(عج) و نائب برحقش امام خمینی(ره) و پدرومادر عزیزم. انشاءالله حالتان خوب است و فامیلها و دوستان نیز همینطور.
حال من هم خوب است؛ اما بعد، حال «عبدالله نادری» چگونه است ان شاء الله خوب باشد و ان شاءالله اگر جور شد به زودی به مرخصی می آیم .
پدر و مادرم! برای من ناراحت نباشید. امام، مرجع تقلید شیعیان جهان است و باید از فرمان او اطاعت کنیم. امام گفته:«هرگاه نیرو نیاز داریم، بر همه واجب است یعنی مثل نماز واجب است که به جبهه بروند.» جبهه زمان برایش مشخص نشده که هر نفر یک سال بماند، جنگ ما تا انقلاب مهدی است. خداوند در قرآن فرموده:«به جهاد بروید.» فرمان خداست. کمی فکر کنید، خدا گفته؛ کسی که همه ما را به وجود آورده است و بالاخره همه به سوی او میرویم؛ بنابراین دیگر جای شبهه، باقی نمیماند. امروز مهمترین مسئله، برای حفظ دین محمد(ص) و دین علی(ع) جنگ است. ما هم که مسلمان هستیم و ادعایمان هم میآید، کاری به دیگران نداریم که چرا فلان کس به جبهه نیامده، ما باید وظیفه خود را انجام بدهیم، تا ان شاء الله در آن دنیا روسیاه نباشیم، دیگر عرضی ندارم. سلام من را به پدربزرگ با خانواده عمو و بقیه با خانواده برسانید و دوستان را هم سلام برسانید.
از همه التماس دعا دارم. همچنین یکبار هم که شده، نگاهی به عکس شهدا بیندازید. همه جوان بودند. پدر و مادر هم داشته اند؛ ولی خون خود را ریخته اند به پای اسلام و بهشت را یافته اند. آیا حالا وجدان شما می پذیرد، جبهه را ترک کنم؟ در آن دنیا جواب آنها را چه خواهیم داد؟ مقداری هم به فکر آن دنیا باشم! نه همه اش به فکر دو روزه دنیا. نماز بخوانید و ان شاء الله اعمالتان قبول باشد. فقط ماه رمضان نماز نخوانید؛ بلکه همیشه نماز بخوانید و به مسجد بروید که ثواب زیادی دارد.
التماس دعا
و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
منبع: شهدای قرآنی