- جمعه ۲۱ بهمن ۰۱
- ۰۰:۴۱
نام: رسول
نام خانوادگی: خلیل آبادی
نام پدر : اباالفضل
تاریخ تولد : ۱۳۳۵/۰۶/۰۱
محل تولد: ابراهیم آباد - اردبیل
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۵۷/۱۱/۲۲
گلزار شهدا: قطعه:21 ردیف:60 شماره مزار:20 نام گلزار:بهشت زهرا شهر: تهران
قسمتی از زندگی نامه شهید
شهید رسول خلیل آبادی، سال ۱۳۳۵ دیده به جهان گشود. سه ماهه بود که پدرش را و یکسال و نیم بود که مادرش را از دست داد. آن موقع سرپرستی وی با پدربزرگ و مادر بزرگش بود. شهید از سن ۷ سالگی تحصیلاتش را ادامه داد و راهی دانشگاه شد. همان روزها بود که انقلاب اسلامی آغاز و شهید پا به پای دیگران فعالیت خود را علیه رژیم منفور پهلوی ادامه داد و در تظاهرات انقلابی شرکت می کرد و سرانجام در روز ۵۷/۱۱/۲۲ به شرف شهادت نائل آمد و خون پاکش به پای درخت انقلاب اسلامی بر زمین ریخته شد .
یکم شهریور ۱۳۳۵، در اردبیل چشم به جهان گشود. پدرش ابوالفضل و مادرش، اعظم نام داشت. دانشجوی کارشناسی بود و در رشته روانشناسی (پرستاری) درس می خواند. روز بیست و دوم بهمن ۱۳۵۷، در تهران خیابان سپه بر اثر تظاهرات رژیم شاهنشاهی توسط عوامل رژیم طاغوتی شاه ، شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
منبع: گلزار شهدا
به گزارش سبلان ما ، شهید رسول خلیل آبادی یکم شهریور ماه 1335 در یک خانواده فقیر در محله ابراهیم آباد اردبیل به دنیا آمد. در همان دوران خردسالی والدینش را از دست داد و همراه خواهرش تحت حمایت پدر بزرگش قرار گرفت. او برای اینکه رشد و نمو یابد، همراه خواهرش سختی های زیادی کشید اما با این وجود، در سال 1353 موفق به اخذ دیپلم شد و در کنکور سراسری همان سال، در رشته روان شناسی دانشگاه تبریز پذیرفته گردید.
حضور در دانشگاه تبریز فصل مهمی از زندگی او بود و چنان تأثیر عمیقی بر زندگی او گذاشت که بعد از دو سال تحصیل در دانشگاه، او به یک مبارز واقعی تبدیل شد. رسول خلیل آبادی با درک و بینش عمیقی که از گروه های مختلف سیاسی فعال در فضای دانشگاه های آن سال ها از جمله گروه های چپ مثل سازمان چریک های فدایی خلق و مجاهدین خلق داشت، عضویت در هیچ کدام از آنها را نپذیرفت و با بچه های مذهبی شروع به فعالیت مستقلی کرد.
پس از سپری دو سال از حضور رسول خلیل آبادی در دانشگاه، در سال 1355 او رفته رفته به عنوان یک دانشجوی ضد رژیم تبدیل می گردد و از این بابت مسئولان دانشگاه نیز دل پری از او پیدا کرده و به دنبال بهانه ای برای اخراجش از دانشگاه برمی آیند تا اینکه در اسفند ماه 1355 این بهانه برای کمیته انظباطی دانشگاه به دست می آید. رسول در کلاس درس، به یکی از اساتید خود که طرفدار حکومت و رژیم شاه بوده، به خاطر حرف های جانبدارانه ای که از حکومت می کرده، اعتراض می کند که همین مسئله باعث به وجود آمدن مجادله و درگیری لفظی بین آنها می شود. این مسئله بهانه خیلی خوبی را به دستم سئولان دانشگاه داد تا جلسه کمیته انظباطی را تشکیل داده و او را 4 ترم از ادامه تحصیل محروم سازند. بعد طی نامه ای او را به اداره وظیفه عمومی، جهت گذراندن دوره خدمت سربازی معرفی کنند. بدین ترتیب او بعد از تعلیق از تحصیل، وارد خدمت سربازی شد و فعالیت های انقلابی و عقیدتی خود را در پادگان نظامی ارتش پی گرفت. در ارتش نیز چندین بار به همین خاطر دستگیر و زندانی شد، اما همچنان فعالیت های مبارزاتی اش را پی گرفت.
رسول خلیل آبادی بعد از اینکه امام خمینی از نظامیان و سربازان خواست تا پادگان های نظامی را ترک کنند، از اولین سربازانی بود که از پادگان مراغه فرار کرد و به اردبیل بازگشت. رسول تا بازگشت امام خمینی به ایران، حضور مؤثری در جریان مبارزات نهضت اسلامی در اردبیل داشت تا اینکه بعد از 22 بهمن به شوق دیدن پیر و مراد خود به همراه دو تن از دوستانش راهی تهران شد.
سرانجام پس از دیدار امام، در روز 22 بهمن در حین بازگشت به اردبیل در خیابان سپه تهران با مشاهده تیراندازی گروهی از افسران به سوی مردم، برای کمک به سوی آنها می شتابد. در حین تلاش جهت خلع سلاح نظامیان داخل محوطه دانشکده افسری، مورد اصابت گلوله یکی از دژخیمان شاه قرار گرفته و به شهادت می رسد. پیکر او بعد از سپری شدن یک روز از شهادتش، توسط چند تن از اطرافیان در بهشت زهرای تهران تشییع و به خاک سپرده شد.
منبع: سبلان ما
کتابی در مورد زندگی و خاطرات شهید رسول خلیل آبادی
http://khalilabadworld.blogfa.com/post/13
نویسنده : علی درازی
مصاحبه با خانم معظمه خلیل آبادی خواهر شهید رسول خلیل آبادی
http://sh1khalilabadi.parsiblog.com/Posts/1
این خاطرات خواندنی خواهر شهید از کودکی تا دانشگاه و مبارزه و شهادت ، پیشنهاد می شود مطالعه نمایید .
قسمت اول خاطرات کودکی شهید و خانواده و فقر و مشکلات زندگی بود و چون داستان طولانی بود تنها قسمت دوم که به مبارزات شهید مربوط میشد در اینجا بازنشر گردید :
دوران دانشجویی:
در دوران دانشجویی هم شهید نمی دانم کار می کرد یا نه ولی پول داشت و برای خودش لباس و دفتر و کتاب می خرید ولی نمی گفت . می گفتم به او و از او سوال می کردم و می گفت که نپرس ناراحت می شوی و فقط بدان که از راه حلال بدست آورده ام . حرام نیست .
ارتباطات با اهالی و مسجد :
تا دانشجو بود فقط ذکر و فکرش با درس بود از دوران دانشجویی که بعد از اینکه او از تبریز 1 بار و 2 بار آمد و رفت عقیده این شهید عوض شد عقیده ی کاملاً اسلامی و مذهبی پیدا کرد و در مسجد قرآن می گذاشت و معنی قرآن یاد می داد و قرآن را از خانه یاد نگرفته بود و از این درس و کتاب یاد گرفته بود ولی خیلی وارد بود و کتابخانه مسجد را این شهید اداره می کرد و مسئول کتابخان مسجد ابراهیم آباد بود و وقتی که به تهران رفته بود که کتاب بیاورد شهید شد . در اصل رفته بود کتاب بیاورد دید که آقا آمده است رفت آقا را ببیند آن موقع خیلی اصرار کردیم که نرو و راهها بسته است و اتوبوس نیست گفت که شما نمی توانید جلوی من بگیرید من خواهم رفت .
من در رشت بودم در خانه دایی بمدت 5/2 سال بودم تا اینکه ازدواج کردم با پسر عموی مادرم ازدواج کردم و به تهران رفتم و شوهرم در آنجا شاگرد راننده بود و بعد در این مدت از تابستان به تابستان به اردبیل رفت و آمد می کردم و شهید یک دفعه به رشت آمد و یک دفعه هم به تهران آمد و خیلی زیاد نمی آمد . من وقتی که در تابستان می آمدم به اردبیل ، می آمد و من را می دید و در این دوران همدیگر را کم می دیدیم .
محرومیت از دانشگاه :
فهمیده بودند که فعالیت دارد و در آن زمان به من گفت دیدم که استاد تهمت و اهانت می کند به اسلام و من بلند شدم و اعتراض کردم و مرا بیرون انداختند . به من اینطور می گفت : با ناصر خلیل آبادی (پسر عمو ) قبلاً باهم فعالیت داشتند که آن بهانه بود که بیرون بیاندازند از دانشگاه تبریز . پسر عمو می گفت که از طریق من رد گم می کرد و از طریق من اعلامیه ها را پخش می کرد در اردبیل .
در دانشگاه 4 سال درس خوانده بود و بعد محروم شده بود در سال چهارم محروم شد در سن 20 سالگی و در سال 55 از دانشگاه محروم شده بود . در آن موقع هم به من زنگ زد که خواهر اگر من 2 سال را بمونم اینجا عمرم به هدر می رود و در کجا و چگونه خواهم ماند من 2 سال را به سربازی می روم و بعد از آن برمی گردم و درسم را می خوانم . به سر بازی تازع رفته بودم که آقا فرمودند که هرکس به این دولت خدمت می کند فرار کند و سربازها هم فرار کند . و اولین نفری که فرار کرده بود شهید بود . در تبریز سرباز بود . در اواخر دوران تحصیل او از دانشگاه محروم شده بود .
بعد از فرار آمده بود به اردبیل در خود اینجا فعالیت می کرد و فقط شنیدم که در اردبیل توسط آشنایان شنیده بودم که در مساجد و در برنامه شرکت می کند و حتی دختر عموی خودش ( دختر جمشید عمو ) را که آنقدر حجاب اش را رعایت نمی کرد او را به مساجد کشانده بود و گفته بود که از این خانواده بعید است و تو از این خانواده هستی و او را راهنمایی کرده بود و گفته بود که حجاب خودت را حفظ کن و اطلاعات دقیق ندارم و بعد از شهید شدن رسول اهالی کوچه گفتند که برادر تو آنها ( فرزندان )ما را راهنمایی کرده بود و به مبارزه بر علیه حکومت تشویق کرده بود و مومن شدن آنها و به مساجد رفتن آنها را مدیون شهید رسول می دانستند و به گفتند و هر شب بعد از نماز به آنها قرآن می گفت .آن موقع که آقا آمده بود تهران 3 روز شلوغ بود و من در خانه خاله ام که اجاره کرده بود آنجا بودم در خیابان در منطقه جوادیه و بعد یعنی 3 روز قبل از شهید شدن رسول یعنی قبل از آمدن به تهران من شب را خوابیدم و در خواب دیدم که آمده برادرم رفته ایم به یک چاه عمیق در بیابان و مادرم که فوت کرده است می گویند که برادرم به چاه می افتد رفتیم از یک دست اش من و از دست دیگرش مادرم ، که او را می کشیم . بالا زن دایی ام بود زن دایی ام خندید به او نگاه کردم از دستم رد شد به چاه افتاد و به مادرم داد می زنم و او به من داد می زند رسول از دستمان رد شد و به جاه افتاد و قلبم شور می زد که چطور می شود ؟
فردا نه پس فردا خوابم را تعریف کرده بودم در حیاط بودیم که خاله ام آمد گفت : که خوابت دوباره راست از آب در آمد و رسول به تهران آمده است و در اینجاست و من شروع به گریه کردن کردم تا از حال رفتم و خاله ام گفت که چرا گریه می کنی و من گفتم که این چنین خواب دیده ام و به من این چنین می آید که برادرم دیگر آمده و بر نمی گردد . و ناراحتم و از دستم رفت برادرم . گفت که ناراحت نشو.
در فکر هم سنگران بودن شهید :
برادرم آمد 3 روز در منزل ما ماند و 3 روز کاملاً را گریه کردم غذا درست کردم نخورد و خاله ام به ناهار دعوت کرد هیچ وقت از یادم نمی رود باقلا پلو درست کرده بود ماست و غیره . از هیچ کدام از آنها نخورد و فقط ماست و نان خورد گفت که الان هم سنگران من در کوچه نشسته اند و گرسنه اند و در این سرما نشسته اند و اینجا بنشینیم و 2 جور غذا بخورم . هر کاری کردند نخورد . شب آمد منزل ما من لحاف و تشک انداختم نگاه کرد و گفت که (با دوستش آمده بود ) خواهر تو فکر می کنی که من در اینجا می خوابم گفتم چرا ؟ گفت که الان می دانی که که در کوچه ها همسالان من در کوچه خوابیده اند و در سرما خوابیده اند و من بر روی لحاف و تشک سفید بخوابم هرکاری کردم خانه مان هم سرد بود و زمستان بود هرکاری کردم نخوابید با یک بالیش خوابید و گفت که اگر بر روی لحاف و تشک بخوابم بر من حرام است .
صبح پا شد و گفت که می خواهم بروم اردبیل گفتم که نرو . هر چی من گفتم نرو و خاله ام گفت که الا و باالله باید بروم و هیچ کس جلویم را نمی تواند بگیرد یک کمی دایی و یک کمی من و خاله ام در جیبش پول گذاشتیم گفت که می روم . آن زمان هم تلفن در خانه نبود در منزل خاله ام بود . 2 روز شد از او خبر نشد و قلب من هم شور می زند . در 21 بهمن که رادیو و تلویزیون را گرفتند خاله ی کوچکم در منزل ما ناهار مهمان بود و گفتند که همه سر پل راه آهن تظاهرات است و خوشحال اند که صدا و سیما را گرفته اند همه به بیرون ریختند و آن همهمه ظرف ها را با گریه شستم و خاله ام آمد و گفت که چرا اینقدر گریه می کنی گفتم که اصلاً نمی توانم و قلبم ناراحت است . نگو که در همان موقع شهید شده بود . شب را خوابیدیم و صبح بیدار شدم ،باور کنید پا برهنه رفتیم تا آنجا ، خانه خاله ام که تلفن در آنجا است که قلبم ناراحت است با آن هم نرفتم و تلفن کنم که رسیده یا نرسیده است که چطوری است ؟ می خواستم بروم به خانه لعیا خاله که زنگ بزنم خاله گفت که کجا می روی گفتم که می روم یه زنگ بزنم که برادرم رسیده است یا نه ؟ پسر دایی ام گفت نرو بیا اینجا ، الان من خودم می روم ، گفتم دروغ می گویی ؟ گفت که بیا بالا می خواهم تو را ببرم رفتم بالا دیدم که خیلی عجیب غریب با من حرف می زنند اینها می گویند من گریه می کنم . پسر دایی ام گفت که تو چرا اینقدر گریه می کنی . گفت که حالا برو خانه ات . این همه گریه می کنی برو خانه تون . رفتم خانه دیدم که آقا (شوهرم ) آمده است گفت که معظمه اگر به شما یه چیزی بگویم ناراحت می شوی ؟ گفتم نه بگو ؟ گفت که حسین برادرم مرده است ، من داد زدم حالا که داد می زنی باشه . بیا راستش را بگویم ؟ برادرت مرده است ( رسول) دیگه من نفهمیدم چی شد و دیدم که همسایه ها آمده است من را برد خانه دایی ام همه جمع شده اندو در منزل دایی هستند . گفت که رسول را خودم کفن کردم و خودم شستم و خودم در قبر گذاشتم و دایی ام ختم او را گرفت و چهلم و سالگرد او را هم گرفت .
تحویل جنازه ازقانون پزشکی و نحوه شهادت او:
فکر کنم که در 22 بهمن شهید شده بود 23 بهمن دایی ام خبردار شده بود و در 24 بهمن به من گفته بودند .آن روز که می خواست برود به ما گفته بود که می خواهد برود به اردبیل بعد به ما دروغ گفته بود که در تهران رفته بود که اسلحه بگیرد و در جمع تظاهرات باشد و چون اگر می خواست که بگوید می روم اسلحه بگیرم ما نمی گذاشتیم و جلویش را می گرفتیم . گفت که می خواهد برود به اردبیل گفتیم که اتوبوس نیست ترمینال ها کار نمی کند گفت که من پیدا می کنم و می روم مستقیم که از خانه بیرون می آید می رود دنبال گرفتن اسلحه و می رود جلوی دانشکده افسری که از پشت بام سربازها او را می زنند و گفتند که از آنجا زده اند ( میدان توپخانه ) و ما احساس می کردیم که 2 روز است که به اردبل بازگشته است و من هم به خودم می گفتم که نیامده و نرسیده است که می خواستم زنگ بزنم که به من گفتند که شهید شده است . دایی ام که در رشت است می رود و جنازه را تحویل می گیرد گفت که آنقدر زیاد بود حدود 20 نفر ریخته بودند در پشت وانت و گفته بودند که هرکس شهید خود را می شناسد بیایدو یک به یک همه ی آنها را شستیم و کفن کردیم و در آخر شهید رسول خلیل آبادی بود که آن را شستیم و کفن کردیم و در قبر گذاشتیم .و من را برده بودند به خانه دایی ام در آنجا فهمیدم که دایی ام دفن کرده و آمده است .چون لخظه آخر او را ندیده ام الان هرکس که سرش فرفری است را شهید می بینم .
بحث دایی شهید و خود شهید :
آن روز که همه ی ما در خانه ی خاله ام به ناهار دعوت شده بودیم یعنی جلسه آخر ( همان 3 روز قبل از شهادت ) که ناهار را در آنجا خوردند ( وشب را به خانه ی ما آمد شهید ) و شب که در جلوی خانه ی خاله ام تظاهرات بوده از پنجره نگاه می کردم و سربازها می گفتند که بروید خانه و نگاه نکنید و دایی ام می گفت که بیا تو ،تو را می زنند در جواب دوباره من سرم را از پنجره بیرون آوردم وببینم آخر به آنها گفتم که داداش اینجاست می ترسم او را بزنند و او هم اینجا باشد به خاطر آن اینجا را می بینم من چیز دیگر نگاه نمی کنم . دوباره سرباز داد کشید که اگر دوباره سرت را بیرون بیاوری می زنم یک لحظه دیدم که داداش آن جاست و در طرف دیگر خیابان است تا اینکه به خانه آمد و می گفت که چطور شده است خواهم مرد . چرا ناراحت می شوید این همه آدم می میرند ما هم یکی از آنها . آن روز که همه در خانه خاله ام به ناهار دعوت شده بودیم که دایی ام گفت که رسول بیا با من چند کلمه حرف بزن ببینم که عقیده تو چیست و تو چه می گوی ؟ چکار کرده ای و از درس ات حرف بزن ؟ گفت که من هر چقدر به شما بگویم شما ( دایی ام خیلی شوخی باز بود ) همه چیز را به شوخی می گیرید و من آنها را با قرآن جواب می دهم . سرش را پایین گرفت و شروع به باز کردن قرآن کرد هرچی دایی ام گفت با قرآن جواب او را داد . اینها از موقع ناهار که جلویش ناهار ماند تا شب باهم بحث کردند آخر دایی ام بر پشت شهید زد و گفت که تا اینجا هیچ کس حرف من را نبسته بود و به شهید احسنت گفت و گفت آفرین بر تو و به هر سوال دایی جواب قانع کننده داد و از این به بعد به تو افتخار می کنم و تو آزاد هستی . یعنی دایی ام آن روز کاملاً برای او عقیده پیدا کرد و اعتقاد پیدا کرد و چون در آن روز شهیدها را دفن کرده بودم گفت که گریه نکنید و افتخار می کنم که این چنین شهید را داشتم و واقعاً گریه نکنید و سرمان را هم می توانیم بالا بگیریم . یعنی این حرف ها از دایی ام تعجب آور است .
الان 30 امین سالگرد شهادت شهید رسول خلیل آبادی است در سن 21 سالگی شهید شده است قبرشان در تهران در بهشت زهرا قطعه 27 در کنار آقای طالقانی قسمت 21 و 22 شهدای انقلاب . ناراحت و خوشحال باشم هنیشه می روم و حرف دل ام را در کنار قبرش می گویم . خیلی کم حرف می زد و خیلی کم او را می دیدیم و خیلی کم پیش ما می آمد و چند دفعه گفتم که چرا نمی آیی گفت که تو را رعایت می کنم که تو برای من زحمت بکشی . کم تر می آمد و یک کم هم که طرف مادرم که بی حجاب بودند کم تر می آمدکه می گفت خوشم نمی آید آنها بی حجاب هستند چون که من در خانه خاله ام بودم و شوهرم در مسافرت بود . وقتی که اینجا می آمد با مادر بزرگم که در قید حیات بود در کنار او می ماند .
این نوار در تاریخ 11/11/86 توسط سید امین موسوی پیاده سازی شده است .
منبع: وبلاگ روستای خلیل آباد اردبیل
به نقل از http://sh1khalilabadi.parsiblog.com
+ نوشته شده در دوشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۴ توسط نویسندگان اردبیل