- شنبه ۶ اسفند ۰۱
- ۰۹:۰۲
شهید حیدر حیدری، سوم خرداد 1344 در روستای قارپوزآباد از توابع شهرستان ساوجبلاغ دیده به جهان گشود. پدرش حسن و مادرش صغرا نام داشت.خواندن و نوشتن نمی دانست .سفیدکار ساختمان بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. هجدهم فروردین 1366 در سردشت توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به گردن و کتف، شهید شد .پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی است از برادر شهید حیدر حیدری که
«درود بر شهیدان به سبب آن صبر و پایمردی و مقاومتی که نشان دادند. پس چه نیکو منزلگاهی است که عاقبت بدان رسیدید. حیدر هنگامی که به دنیا آمدند به احترام یکی از القاب حضرت علی (ع) پدرم او را حیدر نامید. تا از پیروان صدیق آن حضرت باشد. حیدر به دلیل مهاجرت نتوانست در کلاس درس حاضر شود ولی به دلیل علاقهای که به خواندن و نوشتن داشت بعدها به کلاسهای نهضت رفت و خواندن و نوشتن را فرا گرفت. او به قرآن خیلی علاوه داشت و خوب قرآن میخواند و تا جایی که امکان داشت از دستورات قرآن برای برادرها و خواهرانش سخن میگفت.
عاشق نماز خواندن بود طوری که وقتی که از کارخانه میآمد خود را برای خواندن نماز در مسجد آماده میکرد و همیشه از همان دوران کودکی به پدر کمک میکرد.
پدرم به او نماز خواندن را یاد داد و همیشه در محافل روضهخوانی و عزاداریها شرکت می کرد و واقعا عاشق اهل بیت بود.
پدرم از او همیشه به عنوان یک پسر نمونه یاد میکند و میگ
وید: زمانی که با هم بودیم برایم خاطره است. خیلی مهربان و دست و دلباز و همیشه خنده رو بود.
هیچ وقت او را ناراحت ندیدیم. برادرم وقتی که به جبهه رفتند بعد از چند ماهی اولین نامهاش را برایمان پست کرده بود که همگی ما خوشحال شدیم چون برادرم خیلی کم به مرخصی میآمد و چند روزی بیشتر نمی ماند.
بوی جبهه و جنگ میداد
مادرم می گوید: او همیشه بوی جبهه و جنگ میداد. وقتی که به مرخصی میآمد خیلی به وضع خانه و زندگیمان میرسید. او نمیگذاشت مادرم لباسهای او را رفو کند یا بشوید. میگفت: من خودم کارهای شخصیام انجام میدهم. برادرم وقتی که به مرخصی میآمد به دیدن تمام اقوام دور و نزدیک میرفت و بعد هم به دیدن دوستانش چون علاقه خاصی به دیدن اقوام و دوستان خود داشت. همیشه به خواهرانم می گفت که شما باید حجاب خودتان را حفظ کنید و رهرو راه ائمه باشید و به خواندن نماز اول وقت به آنها خیلی توصیه میکرد؛ یکی از همرزمان برادرم اینگونه تعریف میکند که در محل خدمت برادرم او مسئول درست کردن غذا و آوردن آب بود چون تا محل برداشت آب فاصله زیادی بود. او میگفت: برادرم دستپخت خیلی خوبی داشت و سهم هر کس را به اندازه تقسیم میکرد.
همرزم برادرم میگفت که حیدر همیشه آرزو داشت وقتی شهید میشود یکی از پدران شهید او را دفن کند و ما هم به گفته او عمل کردیم. برادرم هنگامی که برای رفتن آب می رود هنگام برگشتن بر اثر اصابت ترکش مجروح میشود و چون از سنگر خود فاصله زیادی داشته سعی میکند خود را به بچه ها برساند حتی یک کیلومتر را هم با همان حالتش میآید و تا نزدیکیهای سنگر میآید ولی به علت خون زیادی که از او رفته بود شهید میشود و به آرزوی دیرینهاش میرسد.
صبح یکی از ماههای مبارک رمضان 66 بود که مادرم صبح بعد از سحر که بیدار میشود میفهمد کسی در راه میزند وقتی که در را باز میکند خواهر بزرگم را میبیند و خیلی تعجب میکند از این که او صبح زود با آنجا آمده است، وقتی که از او می پرسد: او میگوید: آمدهام تا با هم به خانه عمو برویم ولی مادرم گویی که به او الهام شده بود از خواهرم می خواهد تا حقیقت را بگوید و او میگوید که برادرم زخمی شده است ولی مادرم میفهمد که برادرم شهید شده است چون برادرم به او گفته بود که آرزوی من شهادت در راه خداست بعد پدر و مادرم به همراه چند تن از اهالی به محلی که برادرم آنجا میروند تا مطئن شوند که برادرم است.
برادرم را آوردند با این که پدر و مادرم خیلی بیتابی میکردند ولی خوشحال بودند که برادرم به آرزوی خود رسیده است. برادرم را در مزار شهدای قارپوزآباد دفن کردند و ما برای شادی روح برادرم و سایر شهدای محل هر هفته پنجشنبهها به مزار شهدا میرویم و فاتحهای قرائت میکنیم. ما از خداوند منان میخواهیم که ما را از رهروان راستین آن شهیدان عزیز قرار دهد و بتوانیم راه آنان را ادامه دهیم. انشاء الله.»
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری