- يكشنبه ۲۱ خرداد ۰۲
- ۱۱:۴۶
شهدا را فراموش نکنیم
به گزارش کانون سبحان، احمد قبادیدیالی، از شهدای نوجوان لرستانی است که در هنگام شهادت شانزده سال سن داشت. در یکم خردادماه سال ۱۳۴۸ در روستای نامجو اولادقباد از توابع شهرستان کوهدشت متولد شد پدرش علیبگ و مادرش عنبربانو نام داشت، دانشآموز مقطع راهنمایی بود و با اینکه نوجوانی بیش نبود؛ به ندای ولی و مقتدای خویش، امام خمینی(ره) لبیک گفت و علیاکبروار وارد میادین نبرد شد و در تاریخ ۲۴ مردادماه سال ۶۴ در منطقه عملیاتی چنگوله به سوی معبود خویش پرکشید و پیکر مطهرش را در روستای نامجو اولادقباد از توابع شهرستان کوهدشت به خاک سپردند.
در وصیتنامه این شهید نوجوان آمده است:
«بارالها! به مادران و خواهران و برادران شهدا، صبر و برباری عنایت فرما تا بتوانند در برابر مشکلات و نارساییها همچون کوه استوار ایستادگی کنند.بارالها! شهادت ناچیز من را این بنده حقیرت، این بنده گنهکارت را قبول کن.
مادر جان، خواهر جان و برادرجان و دوستان و اقوام! اگر میخواهید که من را خوشحال کنید راه مرا ادامه دهید، اگر بخواهید که از آن فرزند امام حسین(ع) دفاع نکنید در آخرت پاداشی نخواهید داشت.
مادر و خواهر و برادرم! اگر که شما را اذیت کردهام مرا ببخشید.خدایا، الهی! راضیم به رضایت.خدایا! اگر زنده ماندنم برای اسلام ثمربخش است مگذار بمیرم وگرنه به شهادتم رسان.باید ما با این صدام آمریکایی بجنگیم تا شهید شویم و به قول امام که میگوید: «چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزی از آن ماست».
مادر جان! اگر خبر مرگ من را شنیدی برای من لباس سیاه نپوش چون که انسان فقط برای امام حسین(ع) سیاه میپوشد. چشمهایم را در تابوت باز بگذارید تا منافقان کوردل بدانند که این راه را کورکورانه انتخاب نکردهام، دستهایم را از تابوت بیرون آورید تا مردم نگویند چیزی با خود بردهام و من از شما میخواهم که جنازه من را در اولادقباد به خاک بسپارید و من از شما میخواهم که برا یامام همیشه دعا کنید و اگر که من شهید شدم یک پرچم سبزی در خانه زنید.
مادر جان! اگر خواستی هم که گریه کنی به یاد آن کس که در صحرای کربلا شهید شد و هیچ کس نبود برای او گریه کند گریه کن.مادر! تو مرا بزرگ کردی و برای من رنج کشیدی، اما میدانی که اسلام کمک میخواهد.باید به جبههها برویم و جهاد کنیم که دشمنان اسلام نتوانند سرزمین اسلامیمان را بگیرند.
مادر! اگر که جنازه من به دست شما نرسید باز هم یک پرچم در گلستان اولادقباد بزنید و در روی آن بنویسید: «السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)». مادر! دعا برای امام خمینی از یادت نرود حتماً برای امام دعا کنید و از خدا بخواهید اسلام را پیروز کند».
محمد محمدینژاد، آزاده سرافراز دوران دفاع مقدس در بیان خاطرهای از شهید احمد قبادی گفت: «یک روز در محوری که گردان محبین، خط نگهدارش بود نمایندگان هاشمیرفسنجانی بازدید داشتند.
به جوان کم سن و سال کوهدشتی به نام احمد قبادی برخورد کردند. بعد از سخنان زیادی که با این نوجوان داشتند از حاضر جوابی و در عین حال منطقی جواب دادن و هوش و ذکاوت وی متعجب شدند و در نهایت تصمیم گرفتند تا این رزمنده نوجوان را همراه خود به تهران برده و به دیدار مقامات نظام،(احیانا آقای هاشمی) که در خدمت امام تشریف داشتند، ببرند. نهایتاً اینکار انجام و احمد قبادی همراه آنان به تهران رفت.
در این سفر، شهید احمد قبادی موفق به دیدار با آقای رفسنجانی میشود و وی بعد از احوالپرسی و خبر وضعیت روحیه دوستان رزمنده، آقای هاشمی از شهید احمد میپرسد که شما با این سن کم چرا جبهه میروید اگر خدای نکرده اسیر بشوید دشمن در بوق و کرنا میکند بر علیه ما. پسرم شما درستان را بخوانید بهتر است.
در این زمان بغض احمد میترکد و شروع به گریه کردن میکند که آقای رفسنجانی وی را با خود به محضر امام راحل(ره) میبرند و احمد پس از دستبوسی حضرت امام خمینی گریهاش میگیرد.
مرحوم هاشمیرفسنجانی مسئله را برای حضرت امام توضیح میدهد و امام دلیل ناراحتی احمد را میپرسد وی صحبت آقای رفسنجانی را مطرح مینمایند و سؤال میکند مگر سن من از علیاصغر امام حسین(ع) کمتر است یا از حضرت قاسم و…
امام خمینی(ره) این نوجوان کوهدشتی را میبوسند و هدیهای به احمد میدهند و آیتالله هاشمی هم هدیهای و یک قالیچه سجاده کوچک به احمد تقدیم نمودند.
بعد از این اتفاق بزرگ که در زندگی احمد افتاد، حقیقتاً شهادت نصیبش گردید و در عملیاتهای بعدی شهید شد».
نقل از کانون سبحان
شهیده نسرین حق ندری
کد ایثارگری: 6512038
نام پدر: حسین علی
محل تولد: کوهدشت
تاریخ تولد: 1353/07/01
شغل: دانش آموز
تحصیلات: اول راهنمایی
فرزند : حسینعلی
تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۱/۱۱
محل شهادت : کوهدشت - استان لرستان
مزار : گلزار شهدای بهشت زهرای کوهدشت
یکم مهر ۱۳۵۳، در شهرستان کوهدشت به دنیا آمد. پدرش حسینعلی، کوره دار بود و مادرش تاج طلا نام داشت. دانش آموز اول راهنمایی بود. یازدهم بهمن ۱۳۶۵، در بمباران هوایی زادگاهش بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در همان شهرستان واقع است.
دخترعمویش نیز در همان بمباران به شهادت رسیده است :
شهیده مریم حق ندری
شهیدی که در سال ۱۳۶۵در اثر بمباران در خیابان های کوهدشت به شهادت رسید. حالا نام او به عنوان تنهاخیابانی در شهر است که به نام یک شهید زن آراسته است. مادرش هنوز ریز به ریزِ نشانی های دختر را به یاددارد :
مریم از کلاس اول ابتدایی نماز میخواند. روزه هایش را هم ادا میکرد. آنچنان پایبند به حجاب بود که گویی چادر یار دیرینش. از کمک در کارهای خانه کوتاهی نمیکرد. در مدرسه خیابان بوعلی درس میخواند.
پیش پای دلم روشن بود از آیندهاش. روزگار او را برای ما ماندگار نکرد. به شهدا پیوست.
شهید اسماعیل قاسم زاده در تاریخ 1346/01/01 در تهران در خانواده ای مذهبی و آشنا با معنویات چشم به جهان گشود. پدرش مجید داشت. تا اول متوسطه در رشته علوم اقتصادی درس خواند. از همان اعوان کودکی روحیه خداشناسی و دوستی با اهل بیت و امام در او هویدا بود.
از زمان مدرسه شروع به فعالیتهای فرهنگی و سیاسی در مورد رژیم شاهنشاهی از جمله پخش اعلامیه و فعالیت در مساجد و پس از پیروزی انقلاب شرکت در بسیج و فعالیت های مقاومتی نمود. وی بسیار از کمک به افراد مستضعف جامعه و نیازمند ابراز خوشحالی می کرد و دوست نداشت کسی از کمک نمودن او به افراد فقیر اطلاع داشته باشد که چه بسا پس از شهادت بسیاری از افرادی که وی به آنها کمک نموده بود او و خانواده اش را شناختند و از کمک های فراوانی که او به آنها و خانواده های نیازمند نموده بود پرده برداشتند وی در روز ۱۲ فروردین سال ۱۳۶۲ در عملیات والفجر مقدماتی به هنگام خنثی سازی مین در اثر انفجار مین به شهادت رسید.
قرائت سوره الرحمن هدیه به روح مطهر این شهید
نام: دیانا
نام خانوادگی: کاکاوندی
نام پدر: حبیب الله
محل تولد: خرم آباد
تاریخ تولد:1348/5/22
محل شهادت::خرم آباد لرستان
تاریخ شهادت:1365/10/23
علت شهادت: بمباران شهر خرم آباد توسط هواپیماهای دشمن بعثی
گلزار شهدای خضر - خرم آباد
زندگینامه شهید دیانا کاکاوند
به نام خدای شهیدان دشت کربلا که با شهید شدن آنها اسلام شیعه بر جای ماند
امام خمینی (ره) می فرماید: شهیدان قلب تاریخ هستند.
شهیده دیانا کاکاوندی دانش آموز سال آخر دبیرستان صدر خرم آباد در 22 مردادماه سال 1348 در شهر خرم آباد در یک خانواده مذهبی و متدین دیده به جهان گشود. دیانا فرزند آخر خانواده بود. از همان اوان کودکی خیلی بچه ی زیبا و دوست داشتنی بود. همه او را دوست داشتند. دیانا چهار ساله بود که پدرش از دنیا رفت و مادر دیانا که آن موقع ۳۵ سال بیشتر نداشت سرپرستی فرزندانش را به عهده گرفت.
دیانا وقتی وارد مدرسه شد در دبستان پروین واقع در کوچه باغ فیض پیش منزل خودمان درس می خواند. از همان ابتدا بسیار مومن بود و دانش آموز زرنگ و بااستعدادی بود. از همان ابتدا قرآن را یاد گرفت. نمازش هرگز به قضا نمی رفت. حجاب را همیشه رعایت می کرد. همه او را دوست داشتیم من که خواهر بزرگتر بودم همیشه چیزهایی از او یاد می گرفتم بسیار مودب بود. در دوران راهنمایی همیشه مورد تشویق دبیران قرار می گرفت. بیشتر نمره های او ۲۰ بود. دبیرها همه او را دوست داشتند. می گفتند شاگرد مؤدب، زرنگ و مؤمنی است. وقتی وارد دبیرستان شد اصلاً بیشتر به حجابش، نماز و قرآن و درسش اهمیت می داد. بسیار قلب رئوفی داشت. دانش آموزانی که در درس ضعیف بودند می ماند در مدرسه تا به آنها درس یاد بدهد. همیشه با خدا راز و نیاز می کرد. آنقدر با خدای خودش بود پیش ما نبود. می گفت پیش شما بیایم ممکن است باعث غیبت بشود. بعضی موقع ها می دیدیم کم غذا می خورد و غذای خود را می گذاشت داخل ظرفی و به مدرسه می برد. یک روز من از او سوال کردم که چرا این کار را می کنی؟ مگه در منزل غذا نمی خوری؟ گفت آبجی یک محصل هست وضع مالی ضعیفی دارند غذا را می برم مدرسه و با هم می خوریم. طوری که ناراحت نشود.
وقتی که جنگ تحمیلی ایران و عراق شروع شده بود می گفت ای کاش من پسری بودم و به جبهه می رفتم و شهید می شدم. مادرم می گفت دیانا به خدا من تو را به یتیمی و بدبختی بزرگ کرده ام. می گفت مادر مگه خون من از این همه جوان رنگین تر است.
به خدا الان که دارم این خاطره ها را برای شما می نویسم انگار قلبم را کسی فشار می دهد. مرگ او خیلی برای ما سنگین بود. ولی مادرم همیشه می گوید انسان چیزی را که در راه خدا و اسلام هدیه می دهد غصه نمی خورد. دیانا همچون فرشته ای سبکبال به ملکوت اعلی پیوست. روحش شاد و راهش پر رهرو و یادش گرامی باد.
او مانند گلی بود که گلبرگ هایش روی سنگ فرش خیابان درب استانداری پراکنده شد. دیانا نم نم باران را خیلی دوست داشت. وقتی باران می آید براش فاتحه می فرستم و یادش را گرامی می داریم.
مروی به شهادت گل پرپر شده شهیده دیانا کاکاوندی
شهید امیرحسین اعتمادسعید
نــام :امیرحسین
نـام خـانوادگـی :اعتمادسعید
نـام پـدر :محمدتقی
تـاریخ تـولـد :۱۳۴۸/۰۱/۰۶
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۱۶ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
وضـعیت تاهل :مجرد
شـغل : دانش آموز و پاسدار
تـحصیـلات :سوم متوسطه
تـاریخ شـهادت :۱۳۶۴/۱۱/۲۱
مـحل شـهادت :فاو
عـملیـات :والفجر۸
نـحوه شـهادت :حوادث ناشی از درگیری
مـحل مـزار :بهشت زهرا (س)قـطعـه :۲۷ردیـف :۱۵شـماره :۹
ششم فروردین ۱۳۴۸، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدتقی، فروشنده لوازم خانگی بود و مادرش، فاطمه نام داشت.دانش آموز سوم متوسطه در رشته ریاضی بود. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و هفتم بهمن ۱۳۶۴، با سمت آر پی جی زن در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش شهید شد. مزار او در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.
وصیتنامه شهید
بسیجی شهید حسین مقیمی
نام پدر: غلامعلی
شغل : دانش آموز
تاریخ تولد: 10-1-1349 شمسی
محل تولد: خور
تاریخ شهادت : 5-12-1365 شمسی
محل شهادت : شلمچه
دلیل شهادت : اصابت ترکش دشمن بعثی
گلزار شهدا: گلزار شهدای شهر خور - استان اصفهان
شهید محمود شهسواری
نام پدر : ماشاءالله
تاریخ تولد : ۱۳۴۴/۰۱/۰۴
محل تولد : الیگودرز - روستای ده نصیر
تاریخ شهادت : ۱۳۶۴/۰۲/۲۹
محل شهادت : پایگاه زید - هور الهویزه
مزار : گلزار شهدای روستای ده نصیر - الیگودرز -استان لرستان
تصویر از وبلاگ آسمانی ها - شهدای روستای ده نصیر
شهید حمیدرضا حاج حسینی
کد ایثارگری: 6510425
نام پدر: قربانعلی
محل تولد: الیگودرز
تاریخ تولد: 1349/04/01
شغل: دانش آموز
تاریخ شهادت: 1365/02/30
محل شهادت: حاج عمران
مزار : گلزار شهدای الیگودرز -استان لرستان
مروری بر زندگی چهار برادر شهیدان محسن ، جواد ، علی اصغر و محمدرضا بارفروش
دیدار با خانم کبری حسین زاده مادر مکرم شهیدان جواد ، محسن ، علی اصغر و محمدرضا بارفروش و بیان خاطراتی از شهدا و گرامیداشت یاد و خاطره ایشان .
شهید محسن بارفروش دهم فروردین 1342،شهید جواد بارفروش 21 آذرماه 1343 ، شهید علی اصغر بارفروش اول اسفند 1350 و شهید حاج محمدرضا بارفروش (مظفر) 12 اردیبهشت ماه 1344 در کاشان در خانواده ای متدین به دنیا آمدند .پدرشان کارگر کارخانه ریسندگی و بافندگی کاشان و مادرشان خانه دار بود .
این برادران بزرگوار در فضای پاک خانواده ای که عطر خوش ایمان و اعتقاد را همراه داشت رشد نمودند. تا اینکه راهی مدرسه شدند . از همان ابتدای زندگی از جانب پدر و مادر برای انجام واجبات تشویق می شدند .
شهید علی اصغر بارفروش دانش آموز سال سوم دبیرستان بود که همچون برادران خود داوطلبانه لباس رزم بر تن کرد و عازم جبهه شد .در یکی از نامه های وی چنین آمده است :«لباس رزم بر تن کردیم و به آن عشق و آرزویی که ما را نزدیک به جنون می کرد ، با یک دنیا عشقی که داشتیم وارد لباس شدیم ، چه عشقی ؟
عشقی که خیلی از بسیجیان را در زیر بستر زمین بیارامید ، عشقی که موجب شد جواد به دنبال محسن حرکت کند ، عشقی که محسن را وادار به ماندن در جبهه کرد ، عشقی که سالها جواد را در بر داشت و همواره در صدد در بر گرفتن او بود. ولی عشق آنان خیلی والاتر و بالاتر از عشق من بود .عشق آنان واقعی و ذاتی و درونی و حقیقی بود .»
علی اصغر در حالیکه 16 سال بیشتر نداشت ، 29 فروردین ماه 1367 در عمیلات فتح فاو به آرزوی دیرینه اش رسید و به فیض شهادت نائل گشت .
سلام بنده شاگرد شهید علیرضا لطیفی بودم بسیا مهربان و شاد ...