- پنجشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۱
- ۱۰:۵۷
شهید ابوالحسن حق نگهدار
نام پدر : رحیم
ولادت : 1336 شیراز
متاهل و دارای سه فرزند
تاریخ شهادت: 1367/03/04
ایشان شهید مفقودالاثر است و در شلمچه آسمانی شد.
دستان مهربان حبیب
🌷 عملیات محرم, برای خانواده ما عملیات سنگینی بود. برادرم علی اصغر اتحادی شهید شده و همسرم به شدت مجروح شده بود. مجروحیت حسن را خانه نشین کرده بود.یکی از روزها, عصر هنگام- عصرانه ای برایش فراهم کرده بودم، تلویزیون روشن بود و اخبار استان می گفت. گفتم حسن آخر جریان مجروح شدنت را برای من نگفتی.
بعد از کمی دست دست کردن گفت: آن روز مسؤلیت گردانی را به من و علی اصغر دادند. اصغر از یک طرف رفت و من هم از طرف دیگر.منطقه ای که ما در آن بودیم منطقه ای رملی بود.نمی دانم از کجا ترکشی به پشت زانویم اصابت کرد. پاهایم توان سنگین بدنم را نداشتند و افتادم. نیروها ایستادند. دستورپیشروی دادم و خودم را به صورت نیمه خیز به کناری کشاندم، در همین حالت زانوی زخمیم در چاله ای متعفن فرو رفت. تا استخوانم از درد می سوخت، ناگهان خمپاره ای نزدیک من منفجر شده و باعث زخمی شدن پشتم گردید.
دیگر توان سینه خیز رفتن را هم نداشتم. حس کردم دارم بیهوش می شوم چند نفر به من نزدیک شدند، نمی توانستم تکان بخورم فقط شنیدم که گفتند " این شهید شدنیه نمی شه براش وقت گذاشت" و رفتند!
صورتم را روی شن ها گذاشتم، به آسمان نگاه کردم، دیگر هیچ جای بدنم درد نمی کرد. سکوت محض اما این سکوتی زیبا نه ترسناک. در همین حال حس کردم در هوا شناورم. کم کم بالا می رفتم، به پایین نگاه کردم. جنازه زخمی خودم را دیدم. احساس سبکبالی تمامی وجودم را انباشته بود که ناگهان محمد رسول را دیدم که آستین لباسم را گرفته است و به پایین می کشد و فریاد میزند بابا نرو، برگرد...
انگار که از بالا پرتگاهی به زمین پرت شده باشم- محکم به زمین خوردم. باز درد بر تن زخمیم هجوم آورد.دستان کسی را حس کردم که مرا به طرف برانکاردی که کنارم بود می کشید. بعد از اینکه مرا روی برانکارد گذاشت، چهره اش را دیدم جوانی 18، 19 ساله. فریاد می زد و کمک می خواست.یک نفر آمدبرانکارد از زمین کنده شد. با انفجار خمپاره ای، کسی که عقب برانکارد را گرفته بود آن را رها کرده و بسوئی رفت. اما آن جوان خود به تنهایی من را می کشید. فقط یادم می آید که یک نفربر دیدم و بدنم را روی دیگر مجروحان و شهدا گذاشتند و دیگر تا زمانی که در بیمارستان بودم چیزی یادم نمی آید...[برادرم اصغر پس از اینکه خبر شهادت حسن را می شنود، به شدت ناراحت می شود و برای رسیدن به حسن بی تابی می کند.که ساعتی بعد خودش شهید می شود در حالی که حسن می ماند!]
حرفهای حسن که تمام شد- برایش چای ریختم. چای را به طرف دهان برد- همان لحظه تلویزیون اعلام کرد فردا جنازه چندین شهید تشییع می شود. اسامی شهدا همراه با عکس هایشان هم از تلویزیون پخش می شد. ناگهان نگاه حسن بر تصویر شهیدی مبهوت ماند، نگاه کردم جوانی بود18، 19 ساله، صورتی زیبا و معصوم داشت با تبسمی بر لب و موهایی که تازه بر صورتش رسته بود. اسمش را شنیدم "حبیب الله طهماسبی"
به حسن خیره شدم. اشک بر چشمانش حلقه زده بود. چای نیم خورده اش را بر زمین گذاشت و گفت: چه حلال زاده همین بود که الان برات تعریف می کردم، خودش شهید شده!
به هر صورت بود آدرس خانه آن شهید را پیدا کرد. و به خانواده آن شهید سرکشی می کرد.
☝🏻️راوی خانم منیژه اتحادی (خواهر و همسر شهید)
📚 منبع: همسفر تا بهشت 1
🌾🌷🌾🌷🌾
هدیه به شهیدان ابوالحسن حق نگهدار ، علی اصغر اتحادی و حبیب الله طهماسبی صلوات.
منبع: وبلاگ خاطرات کوتاه شهدای فارس
منبع و مستندات عکس و خاطرات در سایت شهدای فارس