- چهارشنبه ۱۸ اسفند ۰۰
- ۰۹:۳۲
نام :سیدمصطفی
پدرم را در طلائیه دیدم
در بهمن سال 1379 از سوى دبیرستان ما را به بازدید از جبهه هاى نور بردند. در 23 بهمن در اردوگاه اروند خرمشهر خوابیده بودم. نیمه هاى شب پدرم را که در موقع شهادت او من هنوز به دنیا نیامده بودم در خواب دیدم که به من می گفت : فردا شما را به منطقه طلاییه میبرند و هوا هم خوب خواهد بود و باران نخواهد آمد(روز قبل هوا بارانى بود و ما نگران این بودیم که در صورت ادامه باران نتوانیم از جبهه ها بازدید کنیم) به همین دلیل از پدرم پرسیدم: پس فردا به طلاییه مى رویم؟ گفت: بله به شوخى از او پرسیدم :تو را مى توانم در آنجا ببینم؟ پاسخ داد: آری، مى توانى مرا ببینى. پرسیدم: کجا مى توانم تو را ببینم؟ گفت: وقتى به طلاییه رسیدید در یک محل که نزدیک یک گودال است نماز میخوانید.
بعد گفت:تو در آنجا 6 رکعت نماز میخوانى . دو تا دو رکعت. نماز ظهر و عصر و دو رکعت هم براى من میخوانی. در کنار این گودال یک تانک سوخته و یک بولدوز دیده مى شود. در آنجا فلانى براى شما نماز جماعت میخواند و مدیر مدرسه هم براى شما حرف میزند و مرا در کنار گودال خواهى دید. بعد ادامه داد : در اولین جایى که مرا دیدى بدان من در آنجا شهید شده ام. هیجان زده از خواب برخاستم. ساعت 5/ 2 نیمه شب بود. صبح روز بعد هوا صاف و آفتابى شد. ما را به طرف طلاییه حرکت دادند .
به طلاییه که رسیدیم قبل از نماز چون در آن روز شهید محمودوند از اعضاى گروه تفحص به شهادت رسیده بود پس از نماز و مداحى، آقاى رخ مدیر دبیرستان براى ما صحبت کرد. در همان لحظه که به سخنان او گوش می دادم یک دفعه متوجه شدم پدرم با لباس خاکى بسیجى و در حالى که چفیه اى به دور گردن داشت در کنار او ایستاده و به من لبخند میزند .
با دیدن پدرم از حالت عادى چند لحظه پیش خارج شدم و به شدت به گریه افتادم. پس از اینکه مراسم تمام شد به نزد آقاى رخ که مدیر مدرسه بود و در گوشه اى نشسته و متأثر از حال معنوى بچه ها بود، رفتم و ماجرا را براى او تعریف کردم. وقتى از گودال که مساحتى در ابعاد 5* 3 متر داشت بیرون آمدیم، در لبه خاکریزى که بود، مجدداً پدرم و چند نفر دیگر از جمله پسر عمه ام شهید امیر بهمن دریابارى را هم دیدم که در آن منطقه به شهادت رسیده بودند . در حالى که من همه آنها را که لباس خاکى بسیجى به تن داشتند مى دیدم، ولى به گوش خودم می شنیدم بچه ها در حالى که به آنها اشاره می کردند با تعجب می گفتند به این کبوترها نگاه کنید. این کبوترها اینجا چه کار می کنند؟ ولى آنها کبوتر نبودند. پس از لحظاتى پدرم و آن جمع در حالى که تبسم زیبایى بر لب داشت و با تکان دادن دست از من خداحافظى می کرد به طرف آسمان بالا رفتند. من تا حدود ده متر صعود آنها را تعقیب کردم ولى پس از آن از برابر چشمان پر از اشکم محو شدند و رفتند.
این خاطره از زبان مدیر دبیرستان
وقتى به طلاییه رسیدیم نزدیک اذان ظهر همه بچه ها را که 200 نفر بودند و در میان آنها هشتاد نفر از فرزندان عزیز شهدا هم بودند جمع کردیم. نماز ظهر و عصر را خواندیم. یکى از دوستان مداحى کرد که فضا را خیلى عوض کرد، چون همه بچه ها منقلب شده بودند. محلى که در آن بچه ها جمع شدند و من براى آنها صحبت میکردم، محل شهادت بعضى از دوستان همرزم من بود که در عملیات خیبر در سال 62 به شهادت رسیده بودند و من شخصاً شاهد شهادت آنها در آن محل بودم.
در این میان که بچه ها بر روى زمین افتاده بودند و حال معنوى خوشى داشتند و گریه میکردند، حال سیدمصطفى دریابارى فرزند شهید سیدمصطفى دریابارى که 4 ماه پس از شهادت پدرش متولد شده بود و او را به اسم پدرش نام گذارى کرده بودند از همه متفاوت بود . او در حالى که به شدت گریه میکرد فریاد میزد من پدرم را دیدم که ایستاده بود و به من لبخند مى زد. شهید دریابارى متولد 1338 بود که به شغل نجارى اشتغال داشت و در دومین مرحله اعزام خود بعنوان بسیجى لشکر 27 حضرت رسول(ص) به جبهه رفت و در تاریخ 9/ 12 / 62 در منطقه طلاییه به شهادت رسید و هم اکنون در قطعه 27 بهشت زهرا به خاک سپرده شده است.
راوی سیدمصطفى دریابارى - فرزند بسیجى شهید سیدمصطفى دریابارى و ناصر رخ - مدیر دبیرستان فروغ شهادت تهران