- پنجشنبه ۴ مهر ۰۴
- ۲۳:۵۰
شهید جهانگیر گراوند
نام پدر : علی فضا
محل تولد : کوهدشت لرستان
تاریخ ولادت : ۱۳۴۹/۰۶/۳۰
سن در زمان شهادت : ۱۴ سال
تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۰۱/۰۹
شهدای دانش آموز اعزامی بسیج
مزار: گلزار شهدای کوهدشت
به گزارش سرویس ندای جبهه «کانون سبحان»؛ وی در طول دوران نوجوانی دانش آموزی مودب و با اخلاق بود ایشان شخصی نماز خوان و با تقوا بود و با سن و سال کمی که داشت عاشق رفتن به جبهه بود و می گفت دعایم این است که بزرگ شوم و به جبهه بروم و از دین و خاک میهن اسلامی خودم دفاع کنم . سه مرتبه به پایگاههای اعزامی جبهه مراجعه کرد ولی چون سنش کم بود قبول نمی کردند تا در سن ۱۴ سالگی در سال ۱۳۶۳ به پایگاه می رود و خود را مخفیانه در ماشینی که به جبهه می رود پنهان می کند تا چندکیلومتری که متوجه می شوند به وی اصرار می کنند که شما برگردید می گوید به خدا قبول نمی کنم من خودم دوست دارم بیایم و به سهم خودم از وطنم دفاع کنم و حتی حاضرم خونم در راه اسلام ریخته شود که بالاخره رفته و در منطقه زبیدات به شهادت می رسد .
.
#سرفرازان
برای شهید سعید، جهانگیر
✍بهزاد باقری
سال 63 موقعی که به منطقه زبیدات عراق اعزام شدیم اولین شب قبل از اینکه به منطقه برسیم شب را در پادگانی نزدیکیهای پل کرخه به صبح رساندیم. در آن شب #فیروز_سرتیپ_نیا دوست داشت که با نیروهایش بیشتر آشنا شود پس با هم شروع به سرکشی از نیروها کردیم در این بین به پسر بچهای بسیار خوشرو و خوشاخلاق برخورد کردیم.
قبل از اینکه به طرفش برویم در حال نماز خواندن بود بقدری زیبا نماز می خواند که انسان را مجذوب خودش میکرد. پسر بچه ای که فکر نکنم هنوز بالغ شده بود .#قنوتی با گردن کج، رکوعی طولانی و سجدهای بر خاک افتاده.
انگار تمام گناهان عالم را به گردن او انداخته بودند، چنان با تضرع نماز میخواند. نمازش که تمام شد. همراه فیروز به طرفش رفتیم بعد از احوالپرسی گفتم که از کجا اعزام شده ای گفت از همان جایی که تو آمدهای .
گفتم: نمازت بسیار خوب بود. گفت اگر او قبول کند خوب است مگر شما می خواهید به نماز من نمره بدهید.
گفتم: نمره که نه ولی یاد گرفتم از شما که چگونه سرم را در مقابل دوست کج کنم . گفت که به کج و راست کردن سر نیست.
باید دوستش داشته باشی تا بتوانی سرت را در مقابلش کج کنی او که ما را دوست دارد پس ما هم باید او را دوست داشته باشیم.
دیدم اگر تا صبح با این پسر بچه صحبت کنم میترسم آخرش کم بیاورم.
با ایشان خداخافظی کردم. بعد از چندین روز که از حضورمان درخط مقدم می گذشت روزی برای دیدنش به گروهانشان رفتم چنان با اشتیاق برخورد کرد که بچههای گروهان فکر کردند که از اقوامم هستند. سفارش او را به فرمانده گروهانش که فکر کنم منصور قاسمی بود کردم .
یک روز نزدیکیهای ظهر بود که آماده شده بودم بروم مقر تیپ صدای انفجاری از گروهان سمت راستمان که همان گروهان آنان بود، حواسم را پرت کرد به آن طرف دود سیاهی در هوا پراکنده شد. نمی دانم #شهید_هادی_امانی بود به طرف آمد یا اینکه شهید آزاد قبادی گفت که گروهان اعلام کرده نیاز به آمبولانس دارند.
نگرانی من دو چندان شد نکند اتفاقی افتاده باشد. بعد از چند دقیقه آمبولانس آمد، از کنار سنگرمان به سرعت رد شد من همانجا کنار سنگر قدم میزدم بچه های مخابرات هم هی می آمدند و می رفتند و هی خبر جور واجور میـ آوردند، آمبولانس که برگشت گفتم جلویش را بگیرید ببینم چه اتفاقی افتاده.
آمبولانس که ایستاد یکی از #سادات_کوهدشتی _که اسمش خاطرم نیست_ آمد پایین و خودش را به من رساند گفت نگران نباشید چیزی نشده بچه ها همه سالم هستند.
گفتم: پس داخل آمبولانس چه کسی است، که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند دستش را به گردنم انداخت و صدای گریهاش بلند شد.
من هم همانطور که گریه امانم نمیداد به طرف درب عقبی آمبولانس رفتم که چشمم به بدن بی جان آن پسر بچه ای که #قنوت_نمازش را با سر کج میخواند افتاد. تا آن موقع نمیدانستم اسمش کیست سیدی که همراه بدن بیجانش بود گفت که جهانگیر است جهانگیر گراوند .