یاد شهیدان 🌹

شهدا را فراموش نکنیم

یادی از برادر شهید صید احمد سپهوند - - شهدای خرم آباد

  • ۱۰:۵۱

شهید صید احمد سپهوند و شهید جوزی امیری- خرم آباد.jpg

سرداران شهید احمد سپهوند و جوزی امیری از فرماندهان لرستان

در منطقه عملیاتی زبیدات عراق سال ۱۳۶۴

 

به بهانه یادی از  برادر شهید احمد سپهوند

معاون فرمانده گردان انبیاء لشگر 57 ابو الفضل لرستان

راوی محمد سلیمانی مخابرات گردان انبیاء :

برادر سپهوند انسانی مومن ، شجاع ، و به سلامتی و حفظ جان رزمندگان اهمیت زیادی میداد . در یکی از روزهای بهار در منطقه زبیدات عراق شب را تا  تا سحر پای بی سیم بیدار بودم دم صبح خوابم برد، بچه ها بیدارم نکردند ساعت 10 صبح بود بیدار شدم . فرصتی پیش آمده بود تا لباس هایم را بشویم . کنار تانکر آب که پشتش به عراقی ها بود و با گونی شن محصور شده بود نشسته بودم . کلاه خود سرم نبود .

برادر سپهوند با لنکروز فرماندهی از کنارم رد شد از اینکه کلاه نداشتم از او خجالت کشیدم خودم را پنهان کردم و زیر چشمی به او نگاه میکردم دیدم اتفاقاً خودش نیز کلاه ندارد. خیلی تعجب کردم . چون برادر سپهوند در حفظ جان بسیجیان بسیار حساس بود و با کلاه بچه ها همیشه مسئله داشت . با ماشین نزدیک پارکینگ فرماندهی شد . در یک لحظه آنقدر خمپاره بر سرمان ریخت که فرصت نشستن هم نداشتیم خمپاره اولی به پشت تانکر آب اصابت کرد ولی عمل نکرد . بچه ها فکر کردند به من اصابت کرده به طرف من آمدند که دومین گلوله به کنار تانکر اصابت کرد و برادر میرزا علی دریکوند را مجروح کرد . سومی و چهارمی و پنجمی به سنگر تدارکات و فرماندهی و ماشین اصابت کرد . تعدادی از بچه ها زخمی شدند . خمپاره بارید و بارید، همه نگران بودند و فریاد میزدند بخوابید . احتمالاً آتش تهیه است هرکس مجروح

نشده خودش را به سنگر دیدبانی برساند . همه این ماجرا با بلند شدن گرد و خاک و دود در کمتر از یک دقیقه بود . لحظه ای آتش قطع شد به دنبال هم می گشتیم .

وقتی بلند شدم برادر میرزا علی دریکوند را دیدم که به شکم او ترکش خورده و با لبخند همیشگی به طرف آمبولانس می رود .

یک نوجوان   15- 14 ساله را دیدم که با چهره ای دگرگون شده و صورتی سیاه شده به طرفم می آید . فهمیدم ترکش خورده ولی نمیدانستم به کجای او ، نمی توانست حرف بزند . ترکش  به قفسه سینه اش و در نزدیکی قلبش اصابت کرده بود .

به سراغ ماشین رفتیم ، برادر احمد سپهوند تکان می خورد ولی خون تمام بدنش را گرفته بود، او را از ماشین بیرون کشیدیم . اتفاقاً ترکش درست به سرش اصابت کرده بود . جایی که او همیشه به آن حساسیت نشان میداد و بچه ها را تشویق به کلاه خود کرده بود. او را به بیمارستان منتقل کردیم که مداوا اثر نکرد و به آرزوی دیرینه اش ، شهادت در راه خدا رسید. روحش شاد و یادش گرامی .                  

 صلوات را فراموش نکنید

 

شهید مصطفی بهرامی - شهدای خرم آباد

  • ۱۲:۰۶

شهید مصطفی بهرامی - خرم آباد

شهید مصطفی بهرامی
نام پدر: رحمن
محل تولد: خرم آباد ، لرستان
تاریخ تولد: 1337/08/08
شغل: کارمند
تحصیلات: دیپلم
تاریخ شهادت: 1361/09/11
محل شهادت: شرهانی
مزار شهید: گلزار شهدای خرم آباد

کد ایثارگری:6105111

سامانه ملی شهدا

زندگینامه معلم شهید مصطفی بهرامی 

خاطرات اولین روز اسارت - محمد ناجی راد

  • ۱۰:۵۷

حسن ناجی راد - خاطرات اسارت

حسن ناجی راد

اولین روز اسارت

 حسن ناجی راد- شب به اهواز رسیدیم در گلف مستقر شدیم .صبح روز بعد سید محسن که قبلا در جبهه بود به دیدنم آمد و کلی > خوشحالی کرد و تاسف خورد که با من این گونه بر خورد شده است .همان روز سازماندهی شدیم و به منطقه شوش رقابیه ومنطقه سایت 5 رفتیم .در آنجا مسلح شدیم. سید محسن اسلحه قشنگی با قنداق تاشو یک شلوار پلنگی به من داد .عباس جلالوند که همسایه ما بود و سپاهی بود در آنجا بود و به من کمک کرد ما را در دسته های  21 نفره سازماندهی کردند .فرمانده دسته ما شهید محمد کبود جامه بود .وی نیز در مریوان حضورداشت و می دانست که من خواهر زاده شهید محمود رنج هستم .در جمع گروهانمان چند تا رفیق پیدا کردیم .داود سلیمانی .حسین بنایی .حسین موسوی . رحم خدا که فامیلی وی یادم نمی آید . (دریکوند)

فیروز مگر مرده باشد بگذارد یک نفر عراقی از خط عبور کند

  • ۱۱:۴۷

Sh (549)

خاطره ی حاج بهزاد باقری از فرمانده شهید فیروز سرتیپ نیا

سال ۶۳ بعد از اینکه ماموریت گردان محبین که در پاسگاه زید مستقر بودیم به پایان رسید چند روزی به زیارت حضرت معصومه در قم رفتیم بعد از اینکه به کوهدشت برگشتیم فیروز را دیدم در مسجد صاحب الزمان آن وقتها بیشتر دیدارها و ملاقات در مسجد صورت میگرفت ایشان به من گفت که قراراست کوهدشت خودش یک تیپ مستقل تشکیل دهد گفتم تیپ خیلی نیرو میخواهد نیروهایش را از کجا تامین خواهند کرد گفت که قراراست از هر شهرستان یک یا دو گردان در اختیار این تیپ قرار گیرد گفتم فرماندهی آن بعهده چه کس است گفت اخوی خودت حاج حسن. فیروز تمام اطلاعات و آمار تیپ حنین را که قرار بود تشکیل شود میدانست.

خاطره شهید محمود یاسین ، سوسنگرد

  • ۲۳:۵۸

شهید محمود یاسین

نام پدر: محمدزمان

محل تولد: تهران

تاریخ تولد: 1340/06/05

تحصیلات: دیپلم

تاریخ شهادت: 1360/06/27

محل شهادت: سوسنگرد

خاطرات رزم و شهادت در خاطرات شهید ناصر ایمانی 

خون و شرف - خاطرات سرهنگ فریدون کلهر

  • ۰۰:۲۲

سرهنگ فریدون کلهر - ارتش

خاطرات سرهنگ فریدون کلهر

تنظیم: زهرا ابوعلی

اعزام به جبهه

در پست فرمانده پشتیبانی پادگان مهماتی بابا‌عباس در خرم‌آباد مشغول خدمت بودم که جنگ شروع شد. هر روز نیروهایی به پادگان می‌آمدند تا مهمات را به جبهه‌ها برسانند. مشتاقانه آن‌ها را به سمتی می‌کشاندم و از آنها می‌خواستم از جبهه برایم بگویند. آن‌ها هم از شنیده‌ها و دیده‌های خودشان می‌گفتند. من هم همه آن حرف‌ها را برای همسرم تعریف می‌کردم.

شب اول تیر ماه 1360 بود. بچه‌ها که خوابیدند، طبق معمول من و همسرم به بالکن رفتیم تا حرف بزنیم. آن شب دلم بدجوری گرفته بود. همه‌اش به آسمان نگاه می‌کردم. همسرم گفت: فریدون! من‌من کرد و گفت: اگر می‌خواهی جبهه بروی مخالفتی ندارم! با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم: راست می‌گویی؟ همسرم سرش را تکان داد و گفت: من نمی‌توانم ناراحتی تو را ببینم. گفتم: احساس می‌کنم از افسرانی که در جبهه سینه به سینه دشمن مردانه ایستاده‌اند و می‌جنگند یک سر و گردن کوتاه‌ترم!

گفت: تو مرد خوبی هستی ولی مدت‌هاست که می‌بینم حتی نسبت به من و بچه‌ها بی‌حوصله شدی. حتی دیگر با شوق و حرارت از جبهه نمی‌گویی.

در حالی که گریه می‌کردم گفتم: ببخشید اگر کوتاهی کردم ولی دست خودم نبود. می‌خواستم بگویم که دوست دارم بروم جبهه، ولی عشق و علاقه به تو و بچه‌ها نمی‌گذاشت. بعد هم نگرانتان بودم که با نبود من چکار می‌کنید، ولی این روزها از خودم بدم می‌آید. فکر می‌کنم مگر افسرانی که در جبهه هستند خانواده ندارند؟

 همسرم در حالی که گریه می‌کرد گفت: ما هم خدایی داریم. هر کاری که فکر می‌کنی درسته انجام بده. دستش را بوسیدم و تشکر کردم و گفتم: خوشحالم که خیالم را راحت کردی!

فردای آن روز با اطمینان خاطر و تصمیم قاطع تقاضای انتقالم به لشکر 21 حمزه را نوشتم و آن را به فرمانده آمادگاه دادم.

فرمانده شهید نصرالله ایمانی و خاطرات خودنوشت ، شهدای کازرون

  • ۰۳:۵۰

شهید نصرالله ایمانی - کازرون

نوید شاهد فارس: شهید نصراله ایمانی در سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون متولد شد. وی پس از گذراندن تحصیلات خود در کازرون و اخذ دیپلم، در سال 1356 به سربازی اعزام و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با شروع جنگ تحمیلی با اشتیاقی که به دفاع از وطن داشت به جبهه اعزام شد . و سرانجام در بیستم اردیبهشت 1362  در شلمچه بر اثر اصابت خمپاره‌ دشمن به شهادت رسید.

همه خاطرات در اینجا

خاطره خودنوشت از شهید نصرالله ایمانی (3)

خاطره ای از سپهبد شهید صیاد شیرازی

  • ۰۱:۰۱

شهید سپهبد صیاد شیرازی

شبی با سردار شهید صیاد شیرازی

سرزمین های داغ خوزستان و گردنه های برافراشته کردستان سالها شاهد آمادگی و فداکاری این انسان پاک نهاد و مصمم و‌ شجاع بوده و جبهه های دفاع مقدس صدها خاطره از رشادت و از خود گذشتگی او حفظ کرده است . 

پیام رهبر معظم انقلاب بمناسبت شهادت سپهبد صیاد شیرازی

〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰

خاطره ای از صیاد دلها

سرلشکر خلبان شهید جواد فکوری ، فرمانده نیروی هوایی و وزیر دفاع

  • ۲۲:۴۴

شهید خلبان جواد فکوری

سرتیپ خلبان شهید جواد فکوری
فرمانده نیروی هوایی و وزیر دفاع

مغز متفکر نیروی هوایی

گفتن از شهید فکوری بسیار شیرین و بسیار تلخ است

شناسایی شخصیت شهید فکوری و مطلب درباره او نوشتن، هم شیرین است و هم تلخ.
ذکر شادی های، پیروزی ها، شکست ها، غم ها،همه وهمه باعث می شود که شوق برای شناخت شخصیت والای او بیشتر شود.
دریکی از روزهای سرد زمستان دی ماه سال 1317 در محله چرنداپ شهر تبریز در یک خانواده مذهبی متولد شد.
پدر شهید فردی مذهبی و از کاسب های جزء بود. به دلیل این که کارش رونق نداشت، به همراه خانواده به تهران عزیمت می کند. جواد در این موقع دوران کودکی را سپری می کند. پس از طی شدن دوران کودکی، برای گذراندن دوره تحصیلات ابتدایی وارد مدرسه اقبال می شود و پس از آن تحصیلات متوسطه خود را در دبیرستان مروی تهران آغاز و در سال 1337 مدرک دیپلم خود را با موفقیت کسب می کند.

رویای صادق (خاطره درگیری اف 14 با 13 جنگنده عراقی) سرهنگ خلبان فریدون علی مازندرانی

  • ۰۲:۴۸
عکس فریدون علی مازندرانی

رویای صادق

(خاطره درگیری اف 14 با 13 جنگنده عراقی) سرهنگ خلبان فریدون علی مازندرانی

 اواخر اسفند ماه سال 1363 بود که تازه عملیات بدر تمام شده بود و بر و بچه های خلبان مامور به پایگاههای درگیر هر کدام به پایگاه ها و محل خدمتی اصلیشون برگشته بودند، نزدیک شب عید بود و ما هم گفتیم خوب این خواست خدا بوده که برای اولین بار بعد از انقلاب امسال شب عید را در کنار خانواده بسر ببریم، تو همین حال و هوا بودیم که صدام نامرد شهر زنی را بصورت خیلی ناجوانمردانه ای و درست دو - سه روز مانده به عید آغاز کرد، که بلافاصله طی یک تلفنگرام آنی از طرف معاون عملیات نیرو دستور صادر شد که کلیه خلبانان اف 14 که در ستاد نیرو خدمت میکنند و بقول ما (همه پیر و پاتالها) در کمترین زمان خودشان را به پایگاههای هفتم و هشتم شکاری برسانند، خوب من هم که تازه دو روزی بود از پایگاه ششم بوشهر به محل اصلی خدمتم در ستاد نیرو و امور ایثارگران بازگشته بودم، بلافاصله و با اولین پرواز ایران ایر همان روز خودم را به شیراز رساندم و به محض ورود به ترمینال شیراز حضور خودم را تلفنی به جناب سروان خلبان عطالله معصومی که افسر عملیات و برنامه نویس گردان بود اعلان نمودم، که انهم نامردی نکرد و برای دو ساعت بعد ما را برنامه کرد که بریم پرواز و در منطقه جنوب پرواز کنیم.

دست نوشته های سرلشکر خلبان شهید عباس دوران

  • ۲۳:۰۳

خلبان شهید عباس دوران - شیراز ۲
دست نوشته های سرلشکر خلبان شهید دوران  از شروع جنگ تحمیلی

یکم مهر ماه 1359
به پست فرماندهی پایگاه سوم شکاری رفتم در آن زمان من در این پایگاه مامور بودم ، همه چیز برهم ریخته است آماده پرواز بودم .

دوم مهر ماه 1359

سرگرد حاجی ( شهید سرهنگ خلبان بیژن حاجی ) اطلاع داد که به پایگاه ششم برگردید خلبان کم داریم و باید بلافاصله به پایگاه خودتان برگردید ساعت یازده صبح بلند شدیم و بعد از یک ساعت در بوشهر فرود آمدیم .
بلافاصله بعد از نشستن در بوشهر به من ابلاغ شد که به آلرت بروم و من هم بدون اطلاع از منطقه بوشهر به آلرت رفتم . بعد از یک ماه بچه ها رو می دیدم. ساعت پنج عصر برای پرواز گشت هوایی بلند شدیم . همان موقع جزیره خارک مورد هدف هواپیماهای عراقی قرار گرفته بود و در آتش می سوخت . موقعی که وضعیت را به رادار اطلاع دادم گفتند تماس می گیرند ولی تا موقع نشستن من که یک ساعت و نیم بعد بود هنوز نتوانسته بودند با خارک تماس بگیرند .

به ناو آمریکایی گفتم : خفه شو یانکی به تو مربوط نیست !

  • ۲۳:۰۹

خلبان منوچهر شیرآقایی

مجله امتداد خرداد 1390 - شماره 64 

به ناو آمریکایی گفتم به تو مربوط نیست

نویسنده : مهدی هنرمند

خاطراتی از سرهنگ خلبان، «منوچهر شیرآقایی»

گاه انسان های بزرگی در جبهه پیدا می شدند که عظمت روح آن ها ستودنی بود؛ کسانی مانند شهید «حسین دل حامد». او مؤمنی 23ساله بود. من با او در آموزش های نیروی هوایی در آمریکا آشنا شدم. دل حامد یک دفعه متحول شده و شیفتگی و شوریدگی خاصی پیدا کرده بود که رهایش نمی کرد. یکی از برادرهایش پاسدار بود که شهید شد. برادر دیگری داشت که خلبان بود و او هم شهید شد. شاید این خانواده با دو شهید دِین خود را به انقلاب و جنگ ادا کرده بود، اما دل حامد آرام و قرار نداشت.

در یکی از پروازها کابین جلویش را زدند. «اسماعیل عسکری» در جلو بود. دل حامد به دریا پرید تا بال گرد نجاتش دهد. بالاخره شب، پیدایش کردند، ولی هنگام نجات، دوباره رها شد و به دریای متلاطم افتاد. همة امکاناتی را که همراه داشت نیز از دست داد؛ تنها یک جلیقة نجات برایش مانده بود. سه روز بعد پیدایش کردند. با این که ورزشکار و تنومند بود، پس از آن سه روز، تکیده و لاغر شده و حتی دفترچه ای را که در جیب داشته برای رفع گرسنگی خورده بود. پس از این ماجرا، تیمسار «سفیدموی» که او را خیلی دوست داشت، گفته بود: آقا! دیگر بس است، شما امتحانت را پس داده ای.

و دل حامد گفته بود: نه! اگر امتحان الهی را از اول دبستان تا آخر در نظر بگیری، من هنوز کلاس اولم.

بسم رب الشهدا

برای معرفی شهدا

و زنده نگهداشتن یاد شهدا

و ادامه راه آنان

« شهید بلاگ »

یاد شهدا را فراموش نکنیم تا راه شهدا را گم نکنیم.
پیوندها
موضوعات
Designed By Erfan Powered by Bayan