- چهارشنبه ۱۰ خرداد ۰۲
- ۲۳:۳۹
شهید حبیب الله کردعلیوند
نام پدر : قنبر
تاریخ تولد: ۱۳۵۰/۰۵/۰۱
محل تولد : پلدختر- پاعلم
شغل: دانش آموز بسیجی
شهادت: ۱۳۶۷/۰۳/۲۷
محل شهادت : منطقه ماووت عراق - ارتفاعات قمیش
شهدای لرستان
شهدا را فراموش نکنیم
شهید حبیب الله کردعلیوند
نام پدر : قنبر
تاریخ تولد: ۱۳۵۰/۰۵/۰۱
محل تولد : پلدختر- پاعلم
شغل: دانش آموز بسیجی
شهادت: ۱۳۶۷/۰۳/۲۷
محل شهادت : منطقه ماووت عراق - ارتفاعات قمیش
شهدای لرستان
راوی : کرم رضا میررضایی ،خاطره (3) اردیبهشت 1367 منطقه عملیاتی ماووت عراق ،ارتفاعات قمیش - تهیه و تنظیم : نورالدین احمدی سایت بالاگریوه
باتوجه به نیاز گردان به نیروهای متخصص درسال67-66، شهید حسین رضائی که فردی متعهد، مومن و خوش رو بود به همراه جمعی دیگر از همرزمان، به گردان شهدا معرفی شدند. خصوصیات مثبت رفتاری و اخلاقی شهید رضائی و همچنین تخصص کاری ایشان در زمینه مخابرات باعث شد تا وی به عنوان مسؤل مخابرات گردان منصوب گردد.
خاطرات سرهنگ فریدون کلهر
تنظیم: زهرا ابوعلی
اعزام به جبهه
در پست فرمانده پشتیبانی پادگان مهماتی باباعباس در خرمآباد مشغول خدمت بودم که جنگ شروع شد. هر روز نیروهایی به پادگان میآمدند تا مهمات را به جبههها برسانند. مشتاقانه آنها را به سمتی میکشاندم و از آنها میخواستم از جبهه برایم بگویند. آنها هم از شنیدهها و دیدههای خودشان میگفتند. من هم همه آن حرفها را برای همسرم تعریف میکردم.
شب اول تیر ماه 1360 بود. بچهها که خوابیدند، طبق معمول من و همسرم به بالکن رفتیم تا حرف بزنیم. آن شب دلم بدجوری گرفته بود. همهاش به آسمان نگاه میکردم. همسرم گفت: فریدون! منمن کرد و گفت: اگر میخواهی جبهه بروی مخالفتی ندارم! با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم: راست میگویی؟ همسرم سرش را تکان داد و گفت: من نمیتوانم ناراحتی تو را ببینم. گفتم: احساس میکنم از افسرانی که در جبهه سینه به سینه دشمن مردانه ایستادهاند و میجنگند یک سر و گردن کوتاهترم!
گفت: تو مرد خوبی هستی ولی مدتهاست که میبینم حتی نسبت به من و بچهها بیحوصله شدی. حتی دیگر با شوق و حرارت از جبهه نمیگویی.
در حالی که گریه میکردم گفتم: ببخشید اگر کوتاهی کردم ولی دست خودم نبود. میخواستم بگویم که دوست دارم بروم جبهه، ولی عشق و علاقه به تو و بچهها نمیگذاشت. بعد هم نگرانتان بودم که با نبود من چکار میکنید، ولی این روزها از خودم بدم میآید. فکر میکنم مگر افسرانی که در جبهه هستند خانواده ندارند؟
همسرم در حالی که گریه میکرد گفت: ما هم خدایی داریم. هر کاری که فکر میکنی درسته انجام بده. دستش را بوسیدم و تشکر کردم و گفتم: خوشحالم که خیالم را راحت کردی!
فردای آن روز با اطمینان خاطر و تصمیم قاطع تقاضای انتقالم به لشکر 21 حمزه را نوشتم و آن را به فرمانده آمادگاه دادم.
این داستان حقیقی است تلخ و ناگوار از چگونگی شهادت دو مبارز راستین جبهه های جنگ دهلاویه از گروه ابوالفضل (شهید دیده ور) داستانی از آواز سوزناک غم و شفق سپیدی که بخون نشست داستانی از غروبی خونین سنگری خونین ، پیکری خونین و بالاخره داستانی از چگونگی شهادت بهمن شجاعی معروف به بهمن شیر در خاکریز دهلاویه و عملیات ایذائی شهید محراب که در آن رحمن رضازاده ، قهرمان جنگهای از هویزه تا حمله مذکور شهید می شود . ابتدا از بهمن می گویم :
شهید بهمن شجاعی فرزند محمد شجاعی، جوانی بود که در سال ۱۳۳۷ در کوره خانه های جنوب شهر کازرون در خانواده ای فقیر بدنیا آمد . وی اولین فرزند خانواده اش بود . در دامان پدر و مادر بزرگ شد پدرش کشاورزی ساده بود که روزگار را در صحراها گذرانده بود . از همان کودکی به شغل پدرش آشنا شد . بهمن بی اندازه به صحرا دل بسته بود ، روز و شب بدنبال پدر در مزرعه کار میکرد بعد از اینکه به حد تکلیف رسید بی اندازه به اصول و احکام اسلام پایبند بود . دائم حساب دارائی اش را می کرد و بی امان خمس و دیگر وجوهات واجبه را می پرداخت. در سالهای رژیم شاه با نماینده فعلی امام در کازرون تماس گرفت و بعد از پرداخت وجوهات تقاضای رساله امام می کند که بعد از چندی رساله را با آرم دیگری برایش می فرستند . در لحظات شروع انقلاب مبارزه را هرچه بیشتر ادامه داد . با تشکیل بسیج مستضعفین در آن شرکت کرد . و شبها در بسیج نگهبانی می داد و روزها هم در صحرا کار می کرد، کمتر به شهر می آمد، هرگز احساس خستگی نمی کرد.
خلبان شهید حسین مقیمی
نام پدر :امرالله
تاریخ تولد :۱۳۳۴/۰۱/۰۹
محل تولد : دامغان - روستای حداده
شغل : خلبان نیروی هوایی
وضعیت تاهل :متاهل
سن :۲۵ سال
تاریخ شهادت :۱۳۵۹/۰۷/۰۶
محل شهادت :عین خوش
نحوه شهادت :اصابت گلوله آتشبار دشمن به جنگنده و مفقودالجسد شدن
گلزار : جاویدالاثر- سنگ مزار یادبود در گلزار شهدای بهشت زهرا تهران
شبی با سردار شهید صیاد شیرازی
سرزمین های داغ خوزستان و گردنه های برافراشته کردستان سالها شاهد آمادگی و فداکاری این انسان پاک نهاد و مصمم و شجاع بوده و جبهه های دفاع مقدس صدها خاطره از رشادت و از خود گذشتگی او حفظ کرده است .
پیام رهبر معظم انقلاب بمناسبت شهادت سپهبد صیاد شیرازی
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
خاطره ای از صیاد دلها
بسیجی شهید حسین مقیمی
نام پدر: غلامعلی
شغل : دانش آموز
تاریخ تولد: 10-1-1349 شمسی
محل تولد: خور
تاریخ شهادت : 5-12-1365 شمسی
محل شهادت : شلمچه
دلیل شهادت : اصابت ترکش دشمن بعثی
گلزار شهدا: گلزار شهدای شهر خور - استان اصفهان
خاطره استاد حسن رحیم پور ازغدی از برادر شهیدش و شهید حمید حکمت پور
مغز متفکر نیروی هوایی
آنچه در پی میآید به مرور خاطراتی از سرتیپ دوم خلبان محمود ضرابی اختصاص دارد که در گفتوگو با سایت تاریخ شفاهی ایران بیان شد. مردی که بهترین سالهای زندگیاش را بیهیچ هراسی در کابین هواپیماهای شکاری گذرانده و همواره معتقد است دو عامل ایمان و وحدت باعث موفقیت ملت ما شد و نسل کنونی باید قهرمانهای واقعی کشورشان را بشناسند. این بار از دریچه دلاورمردیهای نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران، به هشت سال دفاع مقدسمان نگاه میکنیم.
■
خودتان را معرفی کنید.
خلبانان معمولا اینگونه شروع میکنند: به نام خالق آسمانها، بلند آسمان جایگاه من است.
من خلبان محمود ضرابی هستم و در 23 اسفند سال 1325 در خانوادهای پرجمعیت در کرمان که یکی از محرومترین نقاط ایران بود به دنیا آمدم.
چطور به فضای خلبانی ورود کردید؟
امیر سرلشکر خلبان شهید حسین لشکری خلبان آزاده جنگ تحمیلی و دفاع مقدس در خاطرات خود به شهید محمد زارعنعمتی اشاره میکند و میگوید: «در اوایل جنگ بود که در مأموریتی، قسمت انتهایی هواپیمایم، مورد اصابت موشک قرار گرفت و کنترل هواپیما از دستم خارج و موتور هواپیما خاموش شد! من احساس کردم که دارم شهید میشوم و شهادتین خود را گفتم و دستگیره پرش را کشیدم و بیرون پریدم و دیگر متوجه چیزی نشدم.
چند ثانیه بعد، با سرعت وحشتناکی به زمین خوردم و از شدت ضربه، جلوی چشمهایم را خون گرفت، به طوری که بیشتر از پنج متر را نمیتوانستم ببینم! کمکم حالم بهتر شد و حس کردم در دهمتری من، عدهای مرا در محاصره گرفتهاند! دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم و اسیر شدم. در میان نیروهای محاصرهکننده، یک افسر هم بود که جلو آمد و چتر و لباس فشاری را از تنم باز کرد. بعد دستها و چشمهایم را بستند و مرا سوار ماشین کردند و به جایی بردند که احتمالا مقرشان بود.
لب پایینم پاره شده و پوست گردنم سوخته بود! بدنم داشت کمکم سِر میشد و بیش از پیش احساس درد میکردم و تعادلم را از دست میدادم. در آنجا یکی از افسران ارشدشان آمد و به روی من آب دهان انداخت! در همان لحظه، دردم بسیار شدید شد و بیهوش شدم! بعد که به هوش آمدم، دیدم در بیمارستان هستم.
بعدا فهمیدم که بیمارستان «الرشید بغداد» است. وقتی به هوش آمدم، دکتر سرهنگی که پزشک معالج من بود، بالای سرم آمد. بعد یک افسر امنیتی عراق آمد و کارتِ خلبان زارع نعمتی را – که اسیر شده بود – به من نشان داد تا او را شناسایی کنم. من ایشان را قبلا در پایگاه دیده بودم و گفتم: این کارت خلبان زارع نعمتی است. آن افسر اطلاعاتی هم دیگر حرفی نزد و رفت. »
دست نوشته های سرلشکر خلبان شهید دوران از شروع جنگ تحمیلی
یکم مهر ماه 1359
به پست فرماندهی پایگاه سوم شکاری رفتم در آن زمان من در این پایگاه مامور بودم ، همه چیز برهم ریخته است آماده پرواز بودم .
دوم مهر ماه 1359
سرگرد حاجی ( شهید سرهنگ خلبان بیژن حاجی ) اطلاع داد که به پایگاه ششم برگردید خلبان کم داریم و باید بلافاصله به پایگاه خودتان برگردید ساعت یازده صبح بلند شدیم و بعد از یک ساعت در بوشهر فرود آمدیم .
بلافاصله بعد از نشستن در بوشهر به من ابلاغ شد که به آلرت بروم و من هم بدون اطلاع از منطقه بوشهر به آلرت رفتم . بعد از یک ماه بچه ها رو می دیدم. ساعت پنج عصر برای پرواز گشت هوایی بلند شدیم . همان موقع جزیره خارک مورد هدف هواپیماهای عراقی قرار گرفته بود و در آتش می سوخت . موقعی که وضعیت را به رادار اطلاع دادم گفتند تماس می گیرند ولی تا موقع نشستن من که یک ساعت و نیم بعد بود هنوز نتوانسته بودند با خارک تماس بگیرند .
در استانه سالگرد عهلیات حاج عمران یاد همه فرهنگیان شهید حاج ...